کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ولایت گیری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ولایت گیری
لغتنامه دهخدا
ولایت گیری . [ وَ / وِ ی َ گی ] (حامص مرکب ) عمل و شغل ولایت گیر : او خود به ولایت گیری رفته بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 3). و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود. (سندبادنامه ).
-
واژههای مشابه
-
ولایت بخشیدن
لغتنامه دهخدا
ولایت بخشیدن . [ وَ / وِ ی َ ب َ دَ ] (مص مرکب ) عطا کردن ولایت و امارت : سنجر به دارالملک ری بود، ولایت می بخشید. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور صص 45-46).
-
ولایت عهد
لغتنامه دهخدا
ولایت عهد. [ وَ / وِ ی َ ت ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقام ولی عهد : به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن . (تاریخ بیهقی ص 215). رجوع به ولی عهد شود.
-
ولایت بخش
لغتنامه دهخدا
ولایت بخش . [ وَ / وِ ی َ ب َ ] (نف مرکب ) ولایت بخشنده . پادشاهی که ولایت ها به دیگران بخشد : نخست پادشهی همچو او ولایت بخش که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد.حافظ.
-
ولایت بخشی
لغتنامه دهخدا
ولایت بخشی . [ وَ / وِ ی َ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل ولایت بخش .
-
ولایت پرداز
لغتنامه دهخدا
ولایت پرداز. [ وَ / وِ ی َ پ َ ] (نف مرکب ) صافی کننده و پاک کننده ٔ ولایت از سرکشان و دشمنان : پسران ملکی کآن ملک او را پسر است که به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز.فرخی .
-
ولایت پناه
لغتنامه دهخدا
ولایت پناه . [ وَ / وِ ی َ پ َ ] (ص مرکب ) حامی ولایت . پشت و یاور ولایت : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه . (حبیب السیر ج 3 جزو4 ص 223).
-
ولایت پیمای
لغتنامه دهخدا
ولایت پیمای . [ وَ / وِ ی َ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) پیماینده ٔ ولایت . طی کننده ٔ ولایت : اسب او را چه لقب ساخته اندمملکت گیر و ولایت پیمای .فرخی .
-
ولایت جوی
لغتنامه دهخدا
ولایت جوی . [ وَ/ وِ ی َ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ ولایت . جویای ولایت و فرمانروائی : اینها را که خواجه میگوید ولایت جویانند، نتوانند گذاشت تا دم زنند. (تاریخ بیهقی ).
-
ولایت دار
لغتنامه دهخدا
ولایت دار. [ وَ / وِ ی َ ] (نف مرکب ) ولایت دارنده . امیر ولایت . مرزبان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) : دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران او... (تاریخ بیهقی ).
-
ولایت رود
لغتنامه دهخدا
ولایت رود. [ وِ ی َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران . کوهستانی و سردسیری است و961 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ، لبنیات ، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری است . معدن زغال سنگ دارد و استخرا...
-
ولایت ستان
لغتنامه دهخدا
ولایت ستان . [ وَ / وِ ی َ س ِ ] (نف مرکب ) ولایت ستاننده . کشورستان . کشورگشاینده . فتح کننده . (یادداشت مرحوم دهخدا).پادشاهی که ولایت ها تسخیر کند. ولایت گیر : گروهیش خوانند صاحب سریرولایت ستان بلکه آفاق گیر. نظامی .چو کیخسرو هفت کشور تویی ولایت ست...
-
ولایت ستانی
لغتنامه دهخدا
ولایت ستانی . [ وَ / وِ ی َ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل ولایت ستان .
-
ولایت گشا
لغتنامه دهخدا
ولایت گشا. [ وَ / وِ ی َ گ ُ ] (نف مرکب ) ولایت گشای . رجوع به ولایت گشای شود.