کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وظیفه شناس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وظیفه شناس
لغتنامه دهخدا
وظیفه شناس . [ وَ ف َ / ف ِ ش ِ ] (نف مرکب ) کسی که کار و شغل خود را میداند و به انجام دادن وظیفه ٔ خود اهتمام میورزد. آشنا به تکالیف .
-
واژههای مشابه
-
نظام وظیفه
لغتنامه دهخدا
نظام وظیفه . [ ن ِ م ِ وَ ف َ / ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خدمت سربازی . رجوع به سربازی شود.
-
وظیفه خوار
لغتنامه دهخدا
وظیفه خوار. [ وَ ف َ/ ف ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) وظیفه خوارنده . وظیفه خور.آنکه وظیفه و مستمری گیرد. که راتبه دارد و گیرد.
-
وظیفه خواری
لغتنامه دهخدا
وظیفه خواری . [ وَ ف َ /ف ِ خوا / خا ] (حامص مرکب ) گرفتن وظیفه و مستمری .
-
وظیفه خور
لغتنامه دهخدا
وظیفه خور. [ وَ ف َ/ ف ِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) آنکه وظیفه میگیرد. (ناظم الاطباء). وظیفه خوار. رجوع به وظیفه خوار شود.
-
وظیفه خوران
لغتنامه دهخدا
وظیفه خوران . [ وَ ف َ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 9 هزارگزی شوسه ٔ سراسکند سیاه چمن دارای 1125 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
-
وظیفه خوری
لغتنامه دهخدا
وظیفه خوری . [ وَ ف َ خوَ / خ ُ ](حامص مرکب ) وظیفه خواری . رجوع به وظیفه خواری شود.
-
جستوجو در متن
-
خویش کار
لغتنامه دهخدا
خویش کار. [ خوی / خی ] (ص مرکب ) آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف ). || درستکار. متدین . (از حاشیه ٔ برهان قاطع). وظیفه شناس . (یادداشت مؤلف ). || برزیگر. (برهان قاطع) دهقان . کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار : بسالی ز دینار سیصد هزارببخشید ب...
-
توفیق فکرت
لغتنامه دهخدا
توفیق فکرت . [ ت َ فی ف ِ رَ ] (اِخ ) شاعر ترک و پیشوای شعر جدید ترکی (1867-1915 م .). وی تحصیلات خود را در مدرسه ٔ عالی غلطه سرای بپایان رسانید. او مردی منزوی و وظیفه شناس و خوش ظاهر و وطن پرست و انسان دوست بود. در انتشار مجموعه ٔ «از ثروت فنون » که...
-
بلد
لغتنامه دهخدا
بلد. [ ب َ ل َ ] (از ع ، ص ، اِ)راهبر و پیشوا. (غیاث ). || راهنما. (آنندراج ). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین ). راه شناس . دلیل . خریت . هادی .راهبر. رهنمون . (یادداشت مرحوم دهخدا) : برده از خود غم دزدیده نگاهش م...
-
حسن
لغتنامه دهخدا
حسن . [ ح ُ ] (ع اِمص ) نیکوئی . (ترجمان عادل ). نیکوی . نیکی . بهجت . خوبی . جمال . بَهاء. خوبرویی . زیبائی . اورنگ . افژنگ . غبطت . ملاحت . رونق . (ناظم الاطباء). فروغ . نزاکت . لطافت . خوشی . (ناظم الاطباء). درستی . صحت . استواری . نقیض قبح . ج ، ...
-
موبد
لغتنامه دهخدا
موبد. [ ب َ ] (اِ) صاحب دیر آتش پرستان باشد. (برهان ) . موبذ. ج ، موابذة. رئیس دینی زرتشتیان . رئیس روحانی زرتشتی . رئیس مغها. اصل کلمه مغوپد یا مغوپت است (از مغ + پد) و نوشته ٔ غیاث اللغات که به نقل از رشیدی و غیره آن را از «مو» به معنی درخت انگور و...
-
شمار
لغتنامه دهخدا
شمار. [ ش ُ ] (اِ) حساب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) : چون شمار آید بی رنج بیک ساعت بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن . فرخی .نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشدباری نبید خوردن کم از هزار باشد. منوچهری .خواجه ٔ بزر...