کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وصیفة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وصیفة
لغتنامه دهخدا
وصیفة. [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) کنیزک خرد. (مهذب الاسماء). مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار. خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، وصائف . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
-
واژههای همآوا
-
وصیفت
لغتنامه دهخدا
وصیفت . [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) وصیفة. مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار : ملکزاده را بیاورد و بر تخت نشاند و وصیفتان و غلامان صف زده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).تا چندروز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد درّ شاهوار. فرخی .نشان جلاجل و خلخال...
-
جستوجو در متن
-
وصائف
لغتنامه دهخدا
وصائف . [ وَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ وصیفة، به معنی خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به وصیفة شود.
-
وصیفگان
لغتنامه دهخدا
وصیفگان . [ وَ ف َ / ف ِ ] (اِ) ج ِ وصیفه : بر جویهای او رده ٔ نونهال هاگوئی وصیفگانند استاده برقرار. فرخی .رجوع به وصیف و وصیفة شود.
-
وصیفت
لغتنامه دهخدا
وصیفت . [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) وصیفة. مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار : ملکزاده را بیاورد و بر تخت نشاند و وصیفتان و غلامان صف زده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).تا چندروز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد درّ شاهوار. فرخی .نشان جلاجل و خلخال...
-
منطفة
لغتنامه دهخدا
منطفة. [ م ُ ن َطْ طَ ف َ ] (ع ص ) گوشواره پوشیده .(ناظم الاطباء): وصیفة منطفة؛ داه یا کنیزک گوشواره پوشیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
-
دده
لغتنامه دهخدا
دده . [ دَ دَ ] (ترکی ، اِ)کنیز را گویند که فرزندان کلان می کند. (برهان ). مربیه ٔ طفل از اطفال اعیان . زنی که تربیت طفلی کند. مقابل لله یعنی مردی که بدین کار مأمور باشد. در تداول گویند: من لله و دده ٔ او نیستم ؛ یعنی مربی یا مربیه ٔاو نیستم . امه ٔ...
-
جاریة
لغتنامه دهخدا
جاریة. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث جاری . روان . رایجه . ساریه . نابعه . رونده . گذران . شونده . || کشتی . سفینه . ناو. (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || ماری که از نوع افعی باشد. (اقرب الموارد). || نعمت خدا. (منتهی الارب ). || دختر خرد. (منت...
-
داه
لغتنامه دهخدا
داه . (اِ) کنیزک . (برهان ) (غیاث ). امه . خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه . وصیفه . خادمه . پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مقابل بنده . مقابل عبد. دَدَه . پرستار چون زن باشد. قثام . ام دفار. دفار. رغال . معز. کهداء. (منتهی الارب ). کنیزی...
-
پرستار
لغتنامه دهخدا
پرستار. [ پ َ رَ ] (نف ، اِ) صفت فاعلی از پرستیدن . بنده . عبد. برده . چاکر. خادم . غلام . نوکر. خدمتکار. (برهان ). مطلق خدمتکار. (غیاث اللغات ). قین . وصیف : بدو گفت بیژن که ای بدنژادکه چون تو پرستار کس رامبادچرا کشتی آن دادگر شاه راخداوند پیروزی و ...