کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وشایت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وشایت
لغتنامه دهخدا
وشایت . [ وِ ی َ ] (ع مص ) سخن چینی کردن . سعایت نمودن . (آنندراج ). رجوع به وشایة شود.
-
واژههای همآوا
-
وشایة
لغتنامه دهخدا
وشایة. [ وِ ی َ ] (ع مص ) وشی . سخن چینی کردن . سعایت نمودن نزدیک پادشاه . (منتهی الارب ). غمز کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || دروغ گفتن . || آراستن سخن به دروغ . || بسیار شدن اهل قبیله و فرزندان و زادن . (منتهی الارب ). رجوع به وشی ...
-
جستوجو در متن
-
اثایة
لغتنامه دهخدا
اثایة. [ اِ ی َ ] (ع مص ) سخن چینی کردن . (تاج المصادر). غمّازی کردن . سعایت . وشایت . اَثی . اِثاوه . اَثو.
-
وکیت
لغتنامه دهخدا
وکیت . [ وَ ] (ع اِمص ) سخن چینی وبدی سگالیدن نزد والی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سعایت و وشایت نزد والی . (اقرب الموارد). || (مص ) سحر به دروغ آراستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
غمز کردن
لغتنامه دهخدا
غمز کردن . [ غ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سخن چینی کردن . سعایت . وشایت . (تاج المصادر بیهقی ) : مرا غمز کردند کان پرسخن به مهر نبی و علی شد کهن . منسوب به فردوسی (از چهارمقاله ٔ عروضی ).غمز کردندش که اینجا کودکی است نامد او میدان که در وهم شکی است .مولوی...
-
غمازی
لغتنامه دهخدا
غمازی . [ غ َم ْ ما ] (حامص ) وشایت . (مقدمة الادب زمخشری ). غماز بودن . سخن چینی . غمز. نمیمة. رجوع به غَمّاز شود : چو مشک عشق توغماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی . سوزنی .کسی چه عیب کند مشک را بغمازی ؟ ظهیر فاریابی .از قمر اندوخته...
-
غمز
لغتنامه دهخدا
غمز. [ غ َ] (ع مص ) درخستن به دست . (منتهی الارب ). درخستن به دست و سخت افشردن . (آنندراج ). سخت افشردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ). فشردن . مالش دادن . مالیدن . || گاز گرفتن . دندان زدن . || فروبردن سوزن و امثال آن . (دزی ...
-
ابن خلدون
لغتنامه دهخدا
ابن خلدون . [ اِ ن ُ خ َ ] (اِخ ) ابوزید عبدالرحمن بن محمدبن محمدبن حسن حضرمی یمنی . شاید از ابناء. یکی از بزرگان و مشاهیر حکماء مورخین . خلدون جد اعلای او از مردم حضرموت بوده و باندلس هجرت کرده بود و در شهر قرمونه و اشبیلیه عده ای از مردم این خاندان...