کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وسیع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وسیع
لغتنامه دهخدا
وسیع. [وَ ] (ع ص ) فراخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای فراخ . پهناور. متسع. جادار. گشاد. گشاده . واسع. عریض . باوسعت و ممتد. (ناظم الاطباء) : علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد. (تاریخ بیهقی ).- وسیعالمشرب ؛ بی بندوبار و لاابالی در اصول...
-
واژههای مشابه
-
صحن وسیع
لغتنامه دهخدا
صحن وسیع. [ص َ ن ِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی صحن عظیم است که کنایه از روی زمین و سطح ارض باشد. (برهان ).
-
باغ وسیع
لغتنامه دهخدا
باغ وسیع. [ غ ِ وَ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از جنةالمأوی است . (از برهان قاطع). بهشت برین را گویند. (هفت قلزم ).
-
واژههای همآوا
-
وصیع
لغتنامه دهخدا
وصیع. [ وَ ] (ع اِ) آواز گنجشک . || گنجشک ریزه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
وساع
لغتنامه دهخدا
وساع . [ وِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ وسیع. (ناظم الاطباء). رجوع به وسیع شود.
-
جای دار
لغتنامه دهخدا
جای دار. (نف مرکب ) وسیع. جادار. فراخ .
-
بارب
لغتنامه دهخدا
بارب . (اِخ ) چشمه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر. (آنندراج ).
-
جادار
لغتنامه دهخدا
جادار. (نف مرکب ) فراخ . وسیع. متسع.
-
دراندردشت
لغتنامه دهخدا
دراندردشت . [ دَ اَ دَ دَ ] (ص مرکب ) (از: در + اندر + دشت ) سخت فراخ : خانه یا وثاق یا سرای یا باغ دراندردشت ؛ بسیار وسیع. با وسعت و فراخی بسیار. عظیم وسیع. نهایت وسیع.عظیم پهناور. عظیم فراخ . نهایت گسترده . سخت وسیع.
-
خدب
لغتنامه دهخدا
خدب . [ خ َ دَ ] (ع مص ) دراز شدن و وسیع شدن . یقال : خدبت الضربة و الطعنة؛ وسیع شد جای ضربة و طعنه . || وسیع شدن و گشادن خفتان . (از معجم الوسیط). || دراز شدن زمین . || دراز گردیدن . (از معجم الوسیط) (از ناظم الاطباء). || خودسر گردیدن . (از ناظم الا...
-
گبی
لغتنامه دهخدا
گبی . [ گ ُ ] (اِخ ) (صحرای ...) شامو . صحرایی وسیع در مغولستان ، بین سیبریه و منچوری .
-
فران
لغتنامه دهخدا
فران . [ ف َرْرا ] (اِخ ) بلادی است وسیع به مغرب . (منتهی الارب ).