کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وزو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
وضو
لغتنامه دهخدا
وضو. [ وُ ] (از ع ، اِ) وضوء. دست نماز. شستن صورت و دستها و مسح کردن بر سر و پاها با آدابی که در شرع اسلام مقرر است : این وضو از سنگ و رو محکمتر است این وضو نَبْوَد سد اسکندر است . (نان و حلوا، منسوب به شیخ بهایی ).- وضو تازه داشتن ؛ تجدید کردن دست ...
-
جستوجو در متن
-
سریعقلم
لغتنامه دهخدا
سریعقلم . [ س َ ق َ ل َ ] (ص مرکب ) تندنویس : از او سریعقلم تر کجاست در کیهان وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور.سوزنی .
-
رطب چیدن
لغتنامه دهخدا
رطب چیدن . [ رُ طَ دَ ] (مص مرکب ) رطب بازکردن از نخل ؛ چیدن خرمای تازه : در آن باغ رفته رطب چیدمی وزو دادمی هر که را دیدمی .نظامی (از آنندراج ).
-
زابلی
لغتنامه دهخدا
زابلی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به زابل : وزو آفرین بر سپهدار زال یل زابلی پهلو بی همال . فردوسی (شاهنامه ). و رجوع به سیستانی در لغت نامه شود.
-
باریک سنج
لغتنامه دهخدا
باریک سنج . [ س َ ] (ص مرکب ) دقیق فکر. نکته سنج : گذشتند بر کوه خارا برنج وزو خیره شد مرد باریک سنج .فردوسی .
-
زار گشتن
لغتنامه دهخدا
زار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) تباه شدن . نابسامان شدن . || زبون گشتن . خوار گشتن : نمازت برد چون بشوئی از او دست وزو زار گردی چو بردی نمازش . ناصرخسرو.و رجوع به زار شود.
-
هرکولانوم
لغتنامه دهخدا
هرکولانوم . [ هَِ ] (اِخ ) شهری قدیم است در ناحیت کامپانیه در کشور ایتالیا که در نزدیکی ناپل و بر دامنه ٔ کوه آتشفشان وزو قرارداشته است و اخیراً در حفاریهای باستان شناسان آثار عتیق گرانبها از زیر آوارهای آن به دست آمده که نماینده ٔ تمدن رم کهن است . ...
-
سرفروش
لغتنامه دهخدا
سرفروش . [ س َ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ سر.آنکه کله ٔ گوسفند و بز فروشد. کله فروش : پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بد پهلوان سپاه یکی پاک چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت .فردوسی .
-
معنی شناس
لغتنامه دهخدا
معنی شناس . [ م َ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده ٔ معنی . آنکه معانی نیک و بد را از هم بازشناسد. آنکه حقایق امور را درک کند : جهاندار گفتش که صاحب قیاس چنین آرد از رای معنی شناس . نظامی .ز هر دانشی کو بود در قیاس وزو گردد اندیشه معنی شناس .نظامی .
-
باده ٔ قرمزی
لغتنامه دهخدا
باده ٔ قرمزی . [ دَ / دِ ی ِ ق ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ رنگ قرمز (تحقیق قرمز در اصطلاح قرمز در مبحث قاف بیاید). ملاطغرا در توحید گوید : ازو جوش در باده ٔ قرمزی وزو دیگ خم گرم لعلی پزی .(از آنندراج ).
-
پرآهو
لغتنامه دهخدا
پرآهو. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرعیب : کسی را کجا دل پرآهو بودروانش ز مستی به نیرو بودبه بیچارگان بر ستم سازد اوی گر از جبرگردن برافرازد اوی . فردوسی .اگر دیر ماند بنیرو شودوزو باغ شاهی پرآهو شود. فردوسی .بگفتار بی بر چو نیروکنی روان و خرد را پرآهو کنی .فر...
-
بیروزگار
لغتنامه دهخدا
بیروزگار. (ص مرکب ) (از: بی + روز +گار) شخصی که شغلی و کسبی نداشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ). بدون شغل و پیشه . بدون گذران . بدون معاش . (ناظم الاطباء). || بی زمان و وقت : وزو مایه ٔ گوهر آمد چهاربرآورده بیرنج و بیروزگار. فردوسی . || تباه . سیاه : دل ...
-
بریانک
لغتنامه دهخدا
بریانک . [ ب ِرْ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر بریان . || مرادف بریان و بریانی ، یا در مقام اراده ٔ اندکی از بره یا مرغ بریان بکار رود : یکی روز یعقوب را دل بکاست وزو طبع،بریانکی خورده خواست . شمسی (یوسف و زلیخا).رجوع به بریان شود.
-
محزون
لغتنامه دهخدا
محزون . [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). غمنده . غمناک . اندوهگین . اندوهناک . مهموم . غمگین . غمین . غمگن . مغموم : هر آنچ از گردش این چرخ وارون رسد بر ما،نشاید بود محزون . ناصرخسرو.در کوی توخاطری ندیدم محزون زاهد از ...