کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وام ستان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وام ستان
لغتنامه دهخدا
وام ستان . [س ِ ] (نف مرکب ) وامستان . قرض دار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وام دار. || قرض خواه . (آنندراج ).
-
واژههای مشابه
-
ؤام
لغتنامه دهخدا
ؤام . [ وِ آ ] (ع مص ) موأمة. سازواری نمودن کسی را یا مباهات کردن با وی . در مثل گویند لولا الوئام لهلک الانام ؛ یعنی اگر موافقت در میان مردم نبودی از جدال و خلاف هلاک شدندی یا مردم که کارهای نیکو و پسندیده میکنند نه از سرشت و سیرت است بلکه از راه ...
-
وأم
لغتنامه دهخدا
وأم . [ وَءْم ْ ] (ع اِ) خانه ٔ گرم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). البیت الدفی ٔ. (المنجد).
-
وام زمین
لغتنامه دهخدا
وام زمین . [ م ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ذره ٔ خاکی است که در وجود آدمی مرکب است . (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). چه این به منزله ٔ قرضی است آدمی را. (برهان قاطع). آن ذره از خاک که در بدن آدمی آمیخته شده . (ناظم الاطباء).
-
وام دار
لغتنامه دهخدا
وام دار. (نف مرکب ) مدیون . (منتهی الارب ). غریم . (منتهی الارب ) (دهار). غارم . (دهار). مدان . مدین . (منتهی الارب ). کسی که دارای دین و قرض باشد. (ناظم الاطباء). قرض مند. بدهکار. مقروض . قرض دار : هزار بوسه فزون است بر لب تو مراتو وامداری برخیز و و...
-
وام دهندگی
لغتنامه دهخدا
وام دهندگی . [دِ / دَ هََ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل وام دهنده .
-
وام دهنده
لغتنامه دهخدا
وام دهنده . [ دِ/ دَ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که وام دهد. وامده .
-
وام زده
لغتنامه دهخدا
وام زده . [ زَ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) غارم . (ترجمان القرآن ). وام زد.
-
وام فرسائی
لغتنامه دهخدا
وام فرسائی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) استهلاک دین . (لغات فرهنگستان ).
-
گندم گونی وام
لغتنامه دهخدا
گندم گونی وام . [ گ َ دُ ] (ص مرکب ) اسمر. || قهوه ای رنگ . (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
خوش ادا
لغتنامه دهخدا
خوش ادا. [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] (ص مرکب ) خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال . (یادداشت مؤلف ). شیرین حرکات : غمزه اش از من بفرض گر طلبد جان بقرض نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا. آقا شاپوری (از آنندراج ).|| خوش گوشت . مقابل بدادا. (یادداشت مؤلف ).
-
ریدک
لغتنامه دهخدا
ریدک . [ دَ / رَ / رِ دَ ] (اِ) پسر امرد بی ریش . (از ناظم الاطباء) (برهان ). پسر جوان امرد. بی ریش . (فرهنگ فارسی معین ). کودک . (از فرهنگ اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ). از پهلوی «ریتک »، به گمانم اینکه بجای راء بعضی فرهنگها زیدک با زاء ضبط می کنند، غل...
-
حاتم
لغتنامه دهخدا
حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن عنوان البلخی ملقب به اصم . ابن الجوزی در کتاب صفوة الصفوه آورده است : در نام پدر او اختلاف است . حاتم بن عنوان و حاتم بن یوسف و حاتم بن عنوان بن یوسف گفته شده است . کنیه ٔ او ابوعبدالرحمن است و از موالی مثنی بن یحیی محاربی ب...