کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هَش یَک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هََ ] (اِ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است . (برهان ). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده : گر برِ تهمتن هشی به مصاف ار برِ کرگدن کشی به سلاح .واگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصح...
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هََ ش ش ] (ع مص ) برگ از درخت ریزانیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ).به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب ). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغة زوزنی ).
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هََش ش ] (ع ص ) سست و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). || نان نرم . (منتهی الارب ): خبز هش ؛ نان نرم و سست . (اقرب الموارد). || مرد شادمان و تازه روی و سبک روح . (م...
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف هوش . زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف . (تاریخ بلعمی ).هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین . فردوسی .کجا آن هش و دانش و ر...
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت های مؤلف ). رجوع به چُش و هشه شود.
-
شوریده هش
لغتنامه دهخدا
شوریده هش . [ دَ / دِ هَُ ](ص مرکب ) شوریده عقل . شوریده مغز. معتوه . دارای شوریدگی هوش یا اختلال حواس . (یادداشت مؤلف ) : برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدنام و شوریده هش . فردوسی .بداندیش گرگین شوریده هش به یک سوی بیشه درآمد خمش . فردوسی .فژه گ...
-
هش بش
لغتنامه دهخدا
هش بش . [ هََ ش ْ شُم ْ ب َش ش ] (ع ص مرکب ، از اتباع ) تازه روی و خندان و شاداب . (یادداشت به خط مؤلف ): انا به هش بش ؛ ای فرح مسرور. (اقرب الموارد).
-
هش داشتن
لغتنامه دهخدا
هش داشتن . [ هَُ ت َ ] (مص مرکب ) متوجه و ملتفت بودن . (یادداشت مؤلف ). مراقب و مواظب بودن : همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش . فردوسی .هش دار، مدار خوار کس رامرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو.ای کام دلت دام کرده دین راهش دار که این...
-
هش کردن
لغتنامه دهخدا
هش کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب )به هوش آوردن . بیدار کردن . هشیار کردن : دیو را نطق تو خامش می کندگوش ما را گفت ِ تو هش میکند.مولوی .
-
هش آباد
لغتنامه دهخدا
هش آباد. [ هَِ ] (اِخ ) دهی از بخش ترک شهرستان میانه دارای 355 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
هش دار
لغتنامه دهخدا
هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متوجه ساختن .رجوع به هش داشتن شود.
-
هش رفته
لغتنامه دهخدا
هش رفته . [ هَُ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه هوش خود را از دست داده . بیهوش : بپرسید کآن لعبت دلپسندکه هش رفتگان را کند هوشمند... نظامی .رجوع به هُش شود.
-
هش زدای
لغتنامه دهخدا
هش زدای . [ هَُ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) آنچه هوش و عقل را زایل کند. || (اِ مرکب ) به معنی شراب است که هوش را میزداید و زایل مینماید. (انجمن آرا).
-
تازی هش
لغتنامه دهخدا
تازی هش . [ هَُ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ هوش عربی . مؤلف آنندراج آرد: جناب خیرالمدققین در شرح این بیت که :من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنه ٔ صبح زنگی کشم .میفرمایند که چون اکثر عرب در بادیه ٔ کم آب است و مردم آنجا به کم آبی مبتلا، لهذا قوت حافظه ٔ ا...
-
خیره هش
لغتنامه دهخدا
خیره هش . [ رَ / رِ هَُ ] (ص مرکب ) خرفت . کودن : ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خورخیره هش .اسدی .