کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هوه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هوه
لغتنامه دهخدا
هوه . [ هََ وِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، کنار راه قهره به ایوج ، دارای 199 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
واژههای مشابه
-
هوة
لغتنامه دهخدا
هوة. [ هَُ وْ وَ ] (ع اِ) زمین پست و مغاک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نشیب ژرف .زمین نشیب . (مهذب الاسماء). دره . پرتگاه . || مابین آسمان و زمین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (مص ) بر بلندی برآمدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بلند گ...
-
جستوجو در متن
-
پرتگاه
لغتنامه دهخدا
پرتگاه . [ پ َ ] (اِ مرکب ) لغزشگاه و مَزِلَة در محلی مرتفع. هوّه .
-
کحلا
لغتنامه دهخدا
کحلا. [ ک ُ ] (اِ) اسمی است مشترک بر چند چیز اول بر گاوزبان و آن دوائی است معروف که لسان الثور خوانند. || دوم مرزنگوش را گویند و آن نیز دوائی است که آذان الفار خوانند. || و سوم خردل صحرائی باشد. || و چهارم هوه جوه را گویند که ابوخلسا باشد. (برهان ) (...
-
حشیشةالبزار
لغتنامه دهخدا
حشیشةالبزار. [ ح َ ش َ تُل ْ ب َ ] (ع اِمرکب ) خردل صحرایی . هوجوه . هوه چوبه . حالوما. شنجار.
-
عرق الفالوذج
لغتنامه دهخدا
عرق الفالوذج . [ ع ِ قُل ْ ذَ ] (ع اِ مرکب ) ابوخلسااست که به فارسی هوه جویه نامند. (مخزن الادویه ). به لغت بغداد صنف اول ابوخلسا است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). هوجویه . رجوع به ابوخلسا و انخوسا و هوجویه شود.
-
متهوک
لغتنامه دهخدا
متهوک . [ م ُ ت َ هََ وْ وِ ] (ع ص ) سرگشته . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آشفته و حیران و سرگردان . (ناظم الاطباء). متحیر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس ) (محیطالمحیط). || بی باکانه در آینده در چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مرتکب گناه و خطا ...
-
خالوما
لغتنامه دهخدا
خالوما. (اِ) نام داروئی است بسریانی که آن را بفارسی «شنگار» گویند و بعربی «حافرالحمار» خوانند. ورق آن سرخ بسیاهی مایل باشد چون بیخ آن را زنان آبستن برگیرند بچه بیندازند. (برهان قاطع) (آنندراج ). شنجار. شجرةالدم . عاقر شمعاء عود الفالوذج . رجل الحمامة...
-
ارگری
لغتنامه دهخدا
ارگری . [ اَ گ ِ ] (اِخ ) قصبه ای است بجنوب ارناودستان مرکز لوائی ، در 100 هزارگزی شمال غربی یانیه و در 80 هزارگزی جنوب برات و در 50 هزارگزی جنوب شرقی آی سراندوس ، در دامنه ٔ شرقی کوه سپوت ، و آن ناحیتی سنگستانی است در نیم ساعتی نهر درین که از شعبات ...
-
شنگار
لغتنامه دهخدا
شنگار. [ ش َ ] (اِ) گیاهی است که بیخش سطبرو برگش سیاه می باشد و به سرخی مائل است ، معرب آن شنجار است و به عربی شجرةالدم خوانند. (از برهان ) (از جهانگیری ) (از رشیدی ) (از آنندراج ). معرب آن شنجار است . (منتهی الارب ) (از انجمن آرا). نباتی است برگ آن ...
-
ابوقابس
لغتنامه دهخدا
ابوقابس . [ اَ بو ب ِ ] (معرب ، اِ) مصحف انخسا و انخوسا و داود ضریر انطاکی نام دیگر او را ابوقابوس آرد و گوید: هو ابوحلسا بالبربریة و سیأتی وقوع هذا الاسم علی خس الحمار وبالعراق شب العصفر و بالعربیة الاشنان والحرض و خرءالعصافیر و بالفارسی بناله (؟) ...
-
بلند گردیدن
لغتنامه دهخدا
بلند گردیدن . [ ب ُ ل َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بلند شدن . بلند گشتن . افراخته شدن . مرتفع شدن . برآمدن . بالا گرفتن . اِستهداف . اِسرنداء. اِنتباک . تَخبّق . تَعرید. تَیه .جَحر. دَمخ . سَموّ. سِنی ̍. شبوة. شَزْو. طُموّ. عُروج . عُرود. قَزح . کَبْو یا...
-
عرعر
لغتنامه دهخدا
عرعر. [ ع َ ع َ ] (ع اِ) درخت سرو کوهی است . گویند میان آن درخت و نخل خرما عداوت است و یک جا نرویند. (برهان قاطع). درخت سرو پیوسته سبز، فارسی است . (منتهی الارب ). درختی است از قسم سرو، و این در اصل فارسی است . (آنندراج ). درختی است که قسمی از سرو با...