کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هنگام درو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هنگام جوی
لغتنامه دهخدا
هنگام جوی . [ هََ ] (نف مرکب ) آنکه برای هر کار زمان مناسب بجوید : سدیگرسخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله باآبروی .فردوسی .
-
جزیره ٔ هنگام
لغتنامه دهخدا
جزیره ٔ هنگام . [ ج َ رَ ی ِ هََ ] (اِخ ) این جزیره و جزیره ٔ خارک و جزیره ٔ رم و جزیره ٔ بلور، جزء کوره ٔ قبادخوره محسوبند. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 150).
-
شب هنگام
لغتنامه دهخدا
شب هنگام . [ ش َ هََ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) شباهنگام . در وقت شب . در شب . (از ناظم الاطباء) : شب هنگامی در فلان شارع میگذشتم ناگاه کمندی در گردن من افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 97).به پایان آمد این هنگامه کآنک روز عالم شدبود هر جا که هنگامه است شب ه...
-
شبان هنگام
لغتنامه دهخدا
شبان هنگام . [ ش َ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) هنگام شب . شب هنگام . عشیات . (مقدمه ٔ التفهیم ص قسط).
-
بی هنگام
لغتنامه دهخدا
بی هنگام . [ هََ / هَِ ] (ص مرکب ) (از:بی + هنگام ) دیروقت . دیر. || بی وقت . بی موقع. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نابهنگام : خواب بی هنگامت از ره میبردورنه بانگ صبح بی هنگام نیست . سعدی .مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشتست . سعدی ....
-
خروس بی هنگام
لغتنامه دهخدا
خروس بی هنگام . [ خ ُ س ِ هََ / هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خروس که نه بوقت خواند. (مجموعه ٔ مترادفات ). خروس بی محل . || آنکه کاری را در غیر موقع خود انجام دهد یا حرف بی موقع زند. خروس بی محل . (از آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
درو
لغتنامه دهخدا
درو. [ دِ رَ / رُو] (اِمص ) عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر حبوب . قطع کردن زراعت . (غیاث ). حصاد و چیدن غله و بریدن علف و غله ٔ رسیده و یا نیم رس با داس . (ناظم الاطباء). درودن . این کلمه با شدن و کردن صرف شود. حصد. صرام . دارا...
-
حصاد
لغتنامه دهخدا
حصاد. [ ح َ ] (ع اِ) درو. هنگام درو.
-
محصد
لغتنامه دهخدا
محصد. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) کشت آماده ٔ درو و بهنگام درورسیده . زراعتی که بهنگام درو رسد و به درو آید. || استوارکننده . || سخت تابنده ٔ ریسمان . (ناظم الاطباء). سخت تابنده ٔ رسن . (آنندراج ).
-
استجزاز
لغتنامه دهخدا
استجزاز. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) به حد درو رسیدن : استجزاز بُرّ؛ به درو رسیدن گندم . (منتهی الارب ). به درو آمدن کشت . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
-
گندم درو
لغتنامه دهخدا
گندم درو. [ گ َ دُ دِ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) وقتی از سال که گندم را درو کنند. خردادماه یا تیرماه : به موسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان ).
-
خاشوش
لغتنامه دهخدا
خاشوش . (اِ) داس درو باشد. (آنندراج ). داس آهنی است که با آن علف درو می کنند و آن را خاجسوک و خاجسول می گویند، این آلت فقط برای درو علف بکار می رود نه برای درو غلات چه آن چیزی که با آن غلات را درو می کنند داس می گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 366).
-
درو کردن
لغتنامه دهخدا
درو کردن . [ دِ رَ / رُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) درویدن . درودن . خسودن . خسوردن . دُریدن . حَوقله . قطع کردن گندم و جو و امثال آن بوسیله ٔ داس یا ابزاری دیگر : کهن باغ را وقت نو کردن است نوان را حساب درو کردن است . نظامی .شراب از خوی به رویش تخم افشاندت...
-
احصاد
لغتنامه دهخدا
احصاد. [ اِ ] (ع مص ) احصادِ حبل ؛ سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب ). سخت بتافتن و ببافتن رسن . (زوزنی ). || احصاد زرع ؛ بهنگام درو رسیدن کشت و به درو آمدن . (منتهی الارب ). به درو آمدن کشت . (زوزنی ) (تاج المصادر).