کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هم بندی نقطه به نقطه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هم چانه
لغتنامه دهخدا
هم چانه . [ هََ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) دو کس که با یکدیگر سخن گویند: پرگو همیشه پی هم چانه میگردد. (یادداشت مؤلف ).
-
هم چرا
لغتنامه دهخدا
هم چرا. [ هََ چ ِ ] (جمله ٔ ناقص ) در تداول ، هنگامی که پاسخ «چرا» را نخواهند گفت ، گویند «هم چرا» مانند «محض ارا».
-
هم چشم
لغتنامه دهخدا
هم چشم . [ هََ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) برابر و مقابل و رقیب . (آنندراج ) : آزادخان از فرقه ٔ غلزه ای و هم چشم با فرقه ٔ ابدالی بود. (مجمل التواریخ گلستانه ).
-
هم حالت
لغتنامه دهخدا
هم حالت . [ هََ ل َ ] (ص مرکب ) هم حال : همه هم حالت و هم غصه و هم درد منیدپاسخ حال من آراسته تر بازدهید.خاقانی .
-
هم حربی
لغتنامه دهخدا
هم حربی . [ هََ ح َ ] (حامص مرکب ) هم جنگ بودن . با هم نبرد کردن : بچربدروبه ار چربیش باشدوگر با گرگ هم حربیش باشد.نظامی .
-
هم حرفت
لغتنامه دهخدا
هم حرفت . [ هََ ح ِ ف َ ] (ص مرکب ) هم پیشه . هم شغل . همکار : دبیری را تویی هم حرفتم لیک شعارم صدق و آیین تو زرق است .خاقانی .
-
هم حساب
لغتنامه دهخدا
هم حساب . [ هََ ح ِ ] (ص مرکب ) برابر. دو چیز که در حساب یکی باشند : صورتم را دو صفر ناچیز است با الف هم حساب دیدستند.خاقانی .
-
هم خاصیت
لغتنامه دهخدا
هم خاصیت . [ هََ صی ی َ / صی َ ] (ص مرکب ) دو دارویا دو چیز که خاصیت واحد دارند. (یادداشت مؤلف ).
-
هم خاک
لغتنامه دهخدا
هم خاک . [ هََ ] (ص مرکب ) همسایه . مجاور. هم سامان .
-
هم خرج
لغتنامه دهخدا
هم خرج . [ هََ خ َ ] (ص مرکب ) دو تن که هزینه ٔ زندگی خود را روی هم ریزند و با هم خرج کنند.
-
هم خفت
لغتنامه دهخدا
هم خفت . [ هََ خ ُ ] (ص مرکب ) هم خواب . همخوابه . جفت . همسر : مراگفت : جز دخت خاتون مخواه نزیبد پرستار هم خفت شاه . فردوسی . || قرین . همدم : چه بی توشه تنها میان گروه چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه .اسدی .
-
هم خو
لغتنامه دهخدا
هم خو. [ هََ ] (ص مرکب ) دو آفریده که دارای خوی و خلقی همانند باشند: اسب و خر را که یک جا بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (یادداشت مؤلف ).
-
هم خواب
لغتنامه دهخدا
هم خواب . [ هََ خوا / خا ] (ص مرکب ) دو تن که در یک بستر خوابند. || ملازم . همراه . که پیوسته باکسی باشد : با این همه چهار دشمن متضاد ازطبایع با وی همراه ، بلکه همخواب . (کلیله و دمنه ). || آمیخته . مخلوط : گلت چون با شکر همخواب گرددطبرزد را دهان پرآ...
-
هم خور
لغتنامه دهخدا
هم خور. [ هََ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) هم خوراک . هم کاسه . (یادداشت مؤلف ).
-
هم خوراک
لغتنامه دهخدا
هم خوراک . [ هََ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) هم خور. هم کاسه . دو تن که با هم خورند. هم خوان . (یادداشتهای مؤلف ).