کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
همو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
همو
لغتنامه دهخدا
همو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش کلیبر شهرستان اهر که 10 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
همو
لغتنامه دهخدا
همو. [ هََ ] (ق + ضمیر) (از: هم + او) نیز او. همچنین او : با نکوکردگان نکو می کردقهر بدگوهران همو می کرد.نظامی .
-
همو
لغتنامه دهخدا
همو. [ هََ م ْوْ ] (ع مص ) روان شدن اشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
حمو
لغتنامه دهخدا
حمؤ. [ ح َم ْءْ ] (ع اِ) پدر شوی وخویشاوند شوهر. || گرما. (منتهی الارب ).- حموءالشمس ؛ گرمای آفتاب . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
حمو
لغتنامه دهخدا
حمو. [ ح َ ] (ع اِ) بر وزن ابو، خویشاوند شوی و زوجه چون پدر و برادر و غیره . حما. حم . (منتهی الارب ). پدر شوهر و خویشاوند شوهر و پدر زن و برادر زن و عم وی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجوع به حما و حم شود.
-
حمو
لغتنامه دهخدا
حمو. [ ح َم ْءْ ] (ع اِ) پدر شوی و خویشاوند شوهر و در آن چهار لغت دیگر آمده : حمو چون ابووحما چون قفا وحم چون اب و اصل آن حَمَو بوده و حموء بسکون میم . و حموالرجل پدر زن و برادر زن و عم وی . (منتهی الارب ). ج ، احماء. یا احماء خویشاوندان زوجه فقط. (م...
-
حمو
لغتنامه دهخدا
حمو. [ ح ُ موو ] (ع مص ) سخت گرم شدن . (منتهی الارب ). سخت گرم و سوزان شدن آفتاب . (آنندراج ).- حمو فرس ؛ گرم شدن و عرق کردن اسب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).|| خشمگین شدن . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
ارنم
لغتنامه دهخدا
ارنم . [ اَ ن ُ ] (اِخ ) بقول نصر وادیی است در حجاز و همو گوید که آنرا اریم با یاء هم خوانده اند. (معجم البلدان ).
-
زیور دادن
لغتنامه دهخدا
زیور دادن . [ زی وَ دَ ] (مص مرکب ) زیور بستن . آرایش دادن . (آنندراج ) : همو داد زیور سمرقند راسمرقند نی ، آنچنان قند را. نظامی (از آنندراج ).رجوع به زیور و زیور بستن و دیگر ترکیبهای زیور شود.
-
غنوی
لغتنامه دهخدا
غنوی . [ غ َ ن َ ] (اِخ ) معمربن عبداﷲبن نافعبن نضله ٔ غنوی . همو بود که در حجةالوداع موی سر رسول خدا را تراشید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 214).
-
جاسیوس
لغتنامه دهخدا
جاسیوس . (اِخ ) یکی از اطبای قدیم مقل که زمان او بدرستی معلوم نیست . (الفهرست ابن الندیم ص 407). قفطی گوید: وی از اطباء اسکندرانی است و همو یکی از چهار تنی است که کتابهای جالینوس را مرتب کردند و به شکل کنونی درآوردند. (تاریخ الحکماء ص 71).
-
زبینی
لغتنامه دهخدا
زبینی . [ زَ ] (اِخ ) اوس بن مالک بن زبینةبن مالک . ازاشراف بود و همو وام ابن عرس را بپرداخت . (ازانساب سمعانی ). رجوع به زبینة (...بن مالک ) و زبینی شود.
-
جریر
لغتنامه دهخدا
جریر. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عثمان . از مردم مدینه بود. ابوعمر و نیز کشی در رجال الشیعه او را از روات جعفر صادق (ع ) شمرده اند. همو گوید: جریر فقیهی صالح و از همه ٔ مردم به علم مواریث آشناتر بود. رجوع به لسان المیزان ج 2 شود.