کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
همدوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
هم دوش
لغتنامه دهخدا
هم دوش . [ هََ ] (ص مرکب ) کفو. هم تراز. برابر در مقام . (یادداشت مؤلف ). || دو تن را گویندکه همراه و دوش به دوش در راهی یا در پی کاری روند.
-
جستوجو در متن
-
شه باله
لغتنامه دهخدا
شه باله . [ ش َه ْ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شاهبالا. شهبالا. (ناظم الاطباء). بمعنی شه بالا است که همدوش داماد باشد. (برهان ). رجوع به شه بالا شود.
-
هم سفت
لغتنامه دهخدا
هم سفت . [ هََس ُ ] (ص مرکب ) همدوش . (یادداشت مؤلف ) : زنده مر خلق راست راهنمای مرده هم سفت سید بشر است .؟(از المعجم شمس قیس ).
-
دوش بادوش
لغتنامه دهخدا
دوش بادوش . (ص مرکب ) دوش بدوش . دوشادوش . همدوش . برابر.(یادداشت مؤلف ). رجوع به دوش بدوش و دوشادوش شود.- دوش با دوش کسی رفتن ؛ با او برابر رفتن . (یادداشت مؤلف ).
-
مساور
لغتنامه دهخدا
مساور. [م ُ وِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مساورة. همدوش : همه شب در هواجس آن محنت و وساوس آن وحشت مسامر نجوم و مساور رجوم بودم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 96).
-
شاه بالا
لغتنامه دهخدا
شاه بالا. (اِ مرکب ) مأخوذ از شاه بمعنی داماد و بالا بمعنی همدوش . (از فرهنگ نظام ). بمعنی همدوش است و به ترکی ساقدوش خوانند و آن شخصی باشد که بقدو بالا و سن و سال موافق باشد با قد و بالا و سن و سال کسی که او را داماد میکنند و او را نیز مانند داماد ...
-
دوشادوش
لغتنامه دهخدا
دوشادوش . (ق مرکب ) صفی با افرادی بهم پیوسته . دوش بدوش . دوش بادوش . شانه بشانه . (ناظم الاطباء). همدوش . همراه . همبر. در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند. (یادداشت مؤلف ) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار به ...
-
رسیل
لغتنامه دهخدا
رسیل . [ رَ ] (ع ص ، اِ) فراخ . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (فرهنگ فارسی معین ) (شرح قاموس ). واسع. (از اقرب الموارد). || مراسل (بمعنی زن ساق پای پرموی درازموی و...). (از شرح قاموس ). رجوع به مراسل شود. || چیز لطیف . (از ناظم الاطباء)...
-
اشک
لغتنامه دهخدا
اشک . [ اَ ] (اِخ ) ششم یا مهرداد اول . پس از مرگ برادر بتخت سلطنت نشست و در مدت 38 سال فرمانروائی به اقدامات بزرگی دست یازید و دولت پارت را که از ولایت ماردها و ری تا هریرود امتداد مییافت مبدل به دولتی کرد که بعدها رقیب و همدوش دولت جهانی روم گردید ...
-
پوزانیاس
لغتنامه دهخدا
پوزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) مردی مقدونی الاصل از محل اُریس تیس از قراولان پادشاهی فیلیپ پادشاه مقدونیه . وی بعلت صباحت منظر مورد توجه پادشاه بود. اما بزودی دریافت که پوزانیاس نام دیگری نیز محبوب شاه است و از این جهت روزی بدو گفت : «ای که مردی و هم زن و...
-
دانوب
لغتنامه دهخدا
دانوب . (اِخ ) نام بزرگترین و مهمترین رودخانه ٔ اروپای مرکزی و جنوبی است . ایستر. نهر طونه . این رود را بزبان آلمانی داناو و بزبان اسلواکی دوناج و بزبان هنگری دونا و در تکلم صربی ها دوناو و بزبان رومانی دونارآ و به لاتینی دانوبیوس میخوانند و آن از کو...
-
دوش
لغتنامه دهخدا
دوش . (اِ) شانه . کول و شانه و کتف . آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). کتف . (از آنندراج ) (از فره...
-
شانه
لغتنامه دهخدا
شانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام ). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صر...
-
برابر
لغتنامه دهخدا
برابر. [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) بالسویه . علی السویه . به تساوی . (یادداشت مؤلف ). || معادل . مساوی . طبق . طَبَق . (منتهی الارب ). موافق . یکسان . هذا طبقه و طَبَقه ، این برابر اوست . (از منتهی الارب ). همسان : برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان هماورد ...