کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هلهل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هلهل
لغتنامه دهخدا
هلهل . [ هََ هََ ] (ع ص ، اِ) جامه ٔ تنک بافته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || موی تنک نرم . || جامه ٔ تنک نرم . || نوعی از زهر، معرب است . (منتهی الارب ). زهری که فوراً بکشد. (اقرب الموارد). هلاهل . رجوع به هلاهل شود.
-
هلهل
لغتنامه دهخدا
هلهل . [ هَُ هَُ ] (ع اِ) برف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
هلهل
لغتنامه دهخدا
هلهل . [هََ ل َ هَِ ] (ص ، اِ) مخفف هلاهل است و آن زهری باشدکه هیچ تریاقی با او مقاومت نتواند کرد. (برهان ).
-
واژههای همآوا
-
حل حل
لغتنامه دهخدا
حل حل . [ ح َ لِن ْ ح َ لِن ْ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیز روند و گاه بجای آن حَل ْ مسکنه گویند. (منتهی الارب ).
-
حلحل
لغتنامه دهخدا
حلحل . [ ح ِ ح ِ ] (ع اِ) حلاحل . و آن نوعی از پیاز صحرائی است . (برهان ).
-
جستوجو در متن
-
بادسنجاب
لغتنامه دهخدا
بادسنجاب . [ س َ] (اِ مرکب ) گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. بتازی خبازی و خباز و شکاعی و هندیش هلهل نامند. (آنندراج ). نام گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. و به هندیش هلهل نامند. (هفت قلزم ). آفتاب گردان (در تداول ). بهندی هلهل . (دمزن ).
-
هلاهل
لغتنامه دهخدا
هلاهل . [ هََ هَِ ] (ص ، اِ) زهری را گویند که هیچ تریاق علاج آن را نتواند کردن و درساعت بکشد. (برهان ). نوعی از بیش که نسیم آن انسان را می کشد. (بحر الجواهر). هلاهل نام محلی و مقامی است از سند، بیشی که در آنجا روید بسیار قوی و مهلک و قتال است و آن بی...
-
برف
لغتنامه دهخدا
برف . [ ب َ ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است . برفی که می بارد مرکب از یخ متبلو...
-
شعر
لغتنامه دهخدا
شعر.[ ش ِ ] (ع اِ) علم . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دانش . فقه . فهم . درک . ادراک . وقوف . (یادداشت مؤلف ). دانایی . (نصاب الصبیان ). || چکامه و چامه و سرود و نظم و بیت و سخن موزون و مقفا اگرچه بعضی قافیه را شرط شعر نمی دانند. (ناظم الاطباء)...
-
موی
لغتنامه دهخدا
موی . (اِ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. (دهار) (منتهی الارب ). صفر. طمحرة.(منتهی الارب ) : اگر موی را بسوزانند در قوت مان...