کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هزارمیخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هزارمیخ
لغتنامه دهخدا
هزارمیخ . [ هََ / هَِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خرقه ٔ درویشان که بخیه ٔ بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. (برهان ). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. (غیاث ) : چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان هزارمیخ شده درعش از بسی ...
-
واژههای مشابه
-
جبه ٔ هزارمیخ
لغتنامه دهخدا
جبه ٔ هزارمیخ . [ ج ُب ْ ب َ / ب ِ ی ِ هََ/ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ). فلک . گردون . (از مجموعه ٔمترادفات ). || کنایه از شب . (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
حصن هزارمیخی
لغتنامه دهخدا
حصن هزارمیخی . [ ح ِ ن ِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حصار هزارمیخ . کنایت از آسمان . فلک هشتم . (آنندراج ).
-
هزارمیخه
لغتنامه دهخدا
هزارمیخه . [ هََ / هَِ خ َ / خ ِ ] (ص نسبی ) آنچه با میخهای بسیار استوار شده باشدو به کنایت در توصیف آسمان به کار رود : حصن هزارمیخه عجب دارم سست است سخت پایه ٔ دیوارش . ناصرخسرو.رجوع به هزارمیخ و هزارمیخی شود.
-
هزارمیخی
لغتنامه دهخدا
هزارمیخی . [ هََ / هَِ ] (ص نسبی ، اِمرکب ) هزارمیخ . (برهان ). جبه ٔ درویشان : دلقش هزارمیخی چرخ و به جیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام . خاقانی .تیغ یک میخ آفتاب گذشت جوشن شب هزارمیخی گشت . نظامی .چو گشت نغمه ٔ مرغان صبحگاه بلندهزارمیخی شب ب...
-
خشن
لغتنامه دهخدا
خشن . [ خ َ ش َ ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). || جامه ٔ ساخته شده از خشن : برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشداین خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری . خاقانی .ای که ترا به زخش...
-
زبیبی
لغتنامه دهخدا
زبیبی . [ زَ ] (اِخ ) یا زینتی یا زینبی . در تاریخ بیهقی نام او آمده و درلغت نامه ٔ اسدی ، به ابیات ذیل او استشهاد شده است :فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد شمشاد.آید از باغ بی سرود بازیج دستک بکراغه می برآرد ورتیج .از سخای توناگوار گرفت...
-
دلق
لغتنامه دهخدا
دلق . [ دَ ] (ص ) فرومایه و ناکس . (غیاث ). بد و پست و حقیر و بی قدر. (ناظم الاطباء). بلایه و ناکاره که هیچ قیمت ندارد. (ذیل برهان ). مرحوم دهخدا در مورد این معنی می نویسد: ظاهراً درست است چه آنرا بنحو صفت هم آرند و جامه ٔ دلق گویند. || (اِ) لباس کهن...
-
تنور
لغتنامه دهخدا
تنور. [ ت َ ] (اِ) لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن . (برهان ) (آنندراج ). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است ... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گِل سرخ به هیئت خمره ٔ بزرگی بی ته ...
-
پیکان
لغتنامه دهخدا
پیکان . [ پ َ/ پ ِ ] (اِ) نصل . معبله .حداة. یاروج . آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه . فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است : بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب . دقیقی .بچابکی بر ب...