کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هث پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هث
لغتنامه دهخدا
هث . [ هََ ث ث ] (ع مص ) دروغ گفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || هث چیزی ؛ درآمیختن برخی از آن به برخی دیگر. (از معجم متن اللغة).
-
هث
لغتنامه دهخدا
هث . [هََ ث ث ] (ع اِ) دروغ . (منتهی الارب ) (تاج العروس ).
-
واژههای همآوا
-
هص
لغتنامه دهخدا
هص . [ هََ ص ص ] (ع مص ) افشردن . (تاج المصادر بیهقی ). || به پای سپردن چیزی را و شکستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || درنشاندن . (منتهی الارب ). رجوع به هصهصة شود.
-
هس
لغتنامه دهخدا
هس . [ ] (اِ) نام درختی است . کوله خاس . خاس . خاش . طیم . عودالخیر. شرابه . کنگه . چخ . الاش . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
هس
لغتنامه دهخدا
هس . [ هََ س س ] (ع مص ) کوفتن چیزی را و شکستن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || سخنی اندیشیدن مرد و امری درآمدن در دل وی . (منتهی الارب ). حدیث نفس . || اخفاء کلام . (از اقرب الموارد).
-
هس
لغتنامه دهخدا
هس . [ هَُ س س ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
حص
لغتنامه دهخدا
حص . [ ح َص ص ] (ع مص ) حص رأس ؛ستردن موی سر. موی از سر بریدن . موی از سر ببردن . (تاج المصادر بیهقی ). موی از سر ببردن سر خود. (زوزنی ). موی ستردن . موی ریزانیدن . ستردن مو. || لغة فی حس ّ. (لسان العرب ) (دینوری از نشوء اللغة ص 73). || بهره و بخش د...
-
حص
لغتنامه دهخدا
حص . [ ح ُص ص ] (اِخ ) نام چند موضع است به نواحی حمص . و خمر آن معروف است . (معجم البلدان ).
-
حص
لغتنامه دهخدا
حص . [ ح ُص ص ] (ع اِ) ورس . (معجم البلدان ) (بحر الجواهر) (اختیارات بدیعی ). اسپرک . || زعفران ، ج ،حصوص . || دانه ٔ مروارید. (منتهی الارب ).
-
حث
لغتنامه دهخدا
حث . [ ح َث ث ] (ع مص ) برافژولیدن بر کاری . (حبیش تفلیسی ) (دستور اللغة نطنزی ) (تاج المصادر بیهقی ).برانگیختن بر. (قاضی محمد دهار). افژولیدن . (منتهی الارب ). استحثاث . تحریض . حض . (منتخب ) (غیاث ). ترغیب : و شاعر آل عباس حث میکند ابوالعباس را بر ...
-
حث
لغتنامه دهخدا
حث . [ ح ُث ث ] (اِخ ) یکی از منازل بنی غفار در حجاز.
-
حث
لغتنامه دهخدا
حث . [ ح ُث ث ] (ع اِ) کاه ریزه . خرده ٔ کاه . کاه خرد. || باریک از ریگ و خاک . || ریگ خشک درشت . (منتهی الارب ). ریگ درشت . (مهذب الاسماء). || نان خشک بی نان خورش . || پِست ِ به آب تر ناکرده و نیامیخته : سویق حث . (منتهی الارب ).
-
حس
لغتنامه دهخدا
حس . [ ح َ ] (اِخ ) جائی نزدیک الحساء. ابن مسکویه گوید: و وردالخبر بخروج ابی طاهر بنفسه یوم الاربعاء لثلاث عشرة لیلة بقیت من شهر رمضان فنزل فی الموضع المعروف بالحس و بینه و بین الحساء مسیرة یومین ... (تجارب الامم چ گراوری ج 2 ص 288).
-
حس
لغتنامه دهخدا
حس . [ ح َ س س ] (ع صوت ) آخ ! اُخ ! اوخ ! اوف !کلمه ای است که در گاه ناگهان خلیدن خار به تن و سوختن به اخگر و جز آن بر زبان رانند، اظهار تالم را.