کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هاز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هاز
لغتنامه دهخدا
هاز. (اِ) گیسوی تابداده و بافته . (ناظم الاطباء).
-
هاز
لغتنامه دهخدا
هاز. (فعل امر) یعنی بدان ، به زبان پارسیان . (اوبهی ). بدان ، یعنی بزیان مسپار. قریع گوید : ای پسر جور مکن کارک ما دار بسازبه از این کن نظر و حال من و خویش به هاز. (از لغت فرس ص 187).رجوع به هازیدن شود.
-
هاز
لغتنامه دهخدا
هاز. [ هازز ] (ع ص ) کوکب هاز؛ ستاره ٔ جنبان درخشان . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
هاذ
لغتنامه دهخدا
هاذ. (ع اِ) ج ِ هاذة. نام درختی است . رجوع به هاذة شود.
-
حاز
لغتنامه دهخدا
حاز. [ حازز ] (ع اِ) بریدگی دو شوخ پینه سینه ٔ شتر از آسیب آرنج وی ، پس اگر خون برآید گویند: بالبعیر حاز و اگر خون نه برآید بالبعیر ماسح خوانند. (از منتهی الارب ). به حاز، یقال اذا اصاب المرفق طرف کرکرة البعیر فقطعه و ادماه و ان لم یدمه قیل : به ماسح...
-
حاذ
لغتنامه دهخدا
حاذ. (اِخ ) نام موضعی به نجد.
-
حاذ
لغتنامه دهخدا
حاذ. (ع اِ) پشت . || آنجا از هر دو ران که دُم بر وی افتد. || پس ران مردم . (مهذب الاسماء). || حاذالمتن ؛ موضع انداختن نمدزین برپشت ستور. || خفیف الحاذ؛ قلیل المال . || کم عیال . || سبک دوش . || حال ؛ یقال هو خفیف الحاذ ای الحال ؛ او سبک حال است . (مه...
-
جستوجو در متن
-
هازیدن
لغتنامه دهخدا
هازیدن . [ دَ ] (مص ) دانستن : ای پسر جور مکن کارک ما دار بسازبه از این کن نظر و حال من و خویش به هاز. قریعالدهر.|| به زیان نسپردن . || نگریستن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (لسان العجم ). || گریستن . (لسان العجم ).
-
آسیان
لغتنامه دهخدا
آسیان . (اِخ ) ج ِ آسی . مردمان مملکت آس . - زبان آسیان ؛ لهجه ای از زبان فارسی قدیم : دَنَه ؛ نام زن است به زبان آسیان . (فرهنگ اسدی ، خطی ). صابوته ؛ زن پیر باشد بزبان آسیان . هاز؛ بِدان بزبان آسیان . (فرهنگ اسدی ، خطی ) .
-
درخشان
لغتنامه دهخدا
درخشان . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (نف ) درفشان . درخشنده . رخشان . تابان .روشنی دهنده . (برهان ). لرزان و تابان . (غیاث ) (آنندراج ). لامع. نوربخش . ضیاپاش . (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن . ابلج . بارق . براق . برقان . روشن . ساطع. فروزان .لائح . لائحة. ...