کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیکوحال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیکوحال
لغتنامه دهخدا
نیکوحال . (ص مرکب ) سلامت . تندرست . (ناظم الاطباء). سرحال . || خوش حالت . (ناظم الاطباء). خوش وقت . خوشحال . (فرهنگ فارسی معین ). سردماغ . || قوی حال . رجوع به نیکوحالی شود: عایش ؛ مرد نیکوحال . جبر؛ نیکوحال شدن .استجبار؛ درست و نیکوحال گردیدن . (از...
-
جستوجو در متن
-
عائش
لغتنامه دهخدا
عائش . [ ءِ ] (ع ص ) نیکوحال . (منتهی الارب ).
-
بجل
لغتنامه دهخدا
بجل . [ ب َ ] (ع مص ) نیکوحال باپیه شدن و شادمان گردیدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). نیکوحال گردیدن . دارای خصب و فراخی شدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بجول . (منتهی الارب ).
-
طعم
لغتنامه دهخدا
طعم . [ طَ ع ِ ] (ع ص ) مرد نیکوحال در خورش . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
مسحن
لغتنامه دهخدا
مسحن . [ م ُ ح ِ ] (ع ص ) نیکوحال : جأالفرس مسحناً. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
استجبار
لغتنامه دهخدا
استجبار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درست و نیکوحال گردیدن . (منتهی الارب ). || توانگر شدن . || تکبر و گردن کشی کردن . (غیاث ).
-
متزکر
لغتنامه دهخدا
متزکر. [ م ُ ت َ زَک ْ ک ِ ] (ع ص ) طفل نیکوحال . (آنندراج ). کودک نیکوحال . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || کسی که ترقی می کند و بختیار می شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || پرشده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ||...
-
نیکوزندگانی
لغتنامه دهخدا
نیکوزندگانی . [ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نیکوحال . نیکوخورش . متنعم . خوش گذران . قوی حال . در نعمت و رخاء: ناعمه ؛ زنی نیکوزندگانی . (یادداشت مؤلف ).
-
صابغ
لغتنامه دهخدا
صابغ. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صبغ. || ناقة صابغ؛ ماده شتر که پستان آن پرشیر و نیکوحال و نیکورنگ باشد. (منتهی الارب ).
-
باجل
لغتنامه دهخدا
باجل . [ ج ِ ] (ع ص )مرد زشت نیکوحال باپیه شادمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الحسن الحال المخصب والفرحان . (اقرب الموارد).
-
بایز
لغتنامه دهخدا
بایز. [ ی ِ ] (ع ص ) بائز. زنده و مرد نیکوحال . (ناظم الاطباء). عائش . (تاج العروس ). || هالک . (تاج العروس ). و این از اضداد است .
-
عضو
لغتنامه دهخدا
عضو. [ ع ُ ض ُوو ] (ع مص ) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن . (منتهی الارب ). بودن شخص ، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده و آن را کمال رفاهیت است و«عاضی » از این لغت مشتق باشد. (از اقرب الموارد).
-
نکوحال
لغتنامه دهخدا
نکوحال . [ ن ِ ] (ص مرکب ) نیکوحال . به سامان . توانگر. مرفه . صاحب جاه و قدرت : دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گرددزنهارمشو غره بدان چرب زبانیش . ناصرخسرو.|| سالم وسرحال . سردماغ . تندرست .
-
مستبل
لغتنامه دهخدا
مستبل . [ م ُ ت َ ب ِل ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبلال . به شده از بیماری و نیکوحال شده بعد سختی و لاغری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استبلال شود.