کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نور سیاه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
طیف نور
لغتنامه دهخدا
طیف نور. [ طَ / طِ ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رنگهای حاصل از تجزیه ٔ نور بوسیله ٔ بلور یا منشور.
-
گسسته نور
لغتنامه دهخدا
گسسته نور. [گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از ماه نو است که هلال باشد. || پیاله را نیز گویند که طلا و نقره به اندام کشتی ساخته باشند این لغت را در مؤیدالفضلا با کاف تازی نوشته اند. (برهان ) (آنندراج ).
-
کوه نور
لغتنامه دهخدا
کوه نور. [ هَِ ] (اِخ ) نام الماسی است متعلق به انگلیس ، وزنش 103 قیراط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از بزرگترین (حدود 50 گرم ) و زیباترین الماسهای دنیا. این الماس در 57 ق .م . متعلق به یکی از راجه های هندی به نام «اویین » در سرزمین راجپوتانا...
-
نور بصر
لغتنامه دهخدا
نور بصر. [ رِ ب َ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روشنی چشم . || کنایه از وجود بسیار عزیز که دیدارش روشنی بخش چشم و دل است . یار و فرزند گرامی . نورچشم . نور دیده : رفیق نور بصر خوانَدَم به مهر و به لطف چگونه نور بصر خوانَدَم که بی بصرم ؟سنائی .
-
نور چشم
لغتنامه دهخدا
نور چشم . [ رِ چ َ/ چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وجود بسیار عزیز و گرامی . نور دیده . که دیدنش موجب روشنی چشم و انبساط خاطر است . فرزند بسیار عزیز. دوست گرامی : دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرکای نور چشم من به جز از کشته ندروی . حافظ.ای نور چشم من...
-
نور دیده
لغتنامه دهخدا
نور دیده . [ رِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نور بصر. قوه ٔ بینائی . سوی چشم . || کنایه از فرزند عزیز. قرةالعین . نور چشم . نورچشمی : ای نور دیده پای که بر خاک می نهی بگذار تا به دیده بروبیم راه را.سعدی .
-
نور گستراندن
لغتنامه دهخدا
نور گستراندن . [گ ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) رجوع به نور گسترانیدن شود.
-
نور گسترانیدن
لغتنامه دهخدا
نور گسترانیدن . [ گ ُت َ دَ ] (مص مرکب ) نور افشاندن . (فرهنگ فارسی معین ). نور گستردن . نور گستراندن . || کنایه از آشکار کردن و دیدن و ظاهر نمودن و گشودن است . || کنایه از التفات کردن است . || کنایه از نیک گفتن است . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
-
نور گستردن
لغتنامه دهخدا
نور گستردن . [ گ ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) نور گسترانیدن . رجوع به نور گسترانیدن شود.
-
جبل نور
لغتنامه دهخدا
جبل نور. [ ج َ ب َل ِ ] (اِخ ) نام دیگر کوه حراست . (از منتهی الارب ).
-
دریای نور
لغتنامه دهخدا
دریای نور. [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) نام قطعه الماسی از جواهرات دولتی ایران . نام الماسی است متعلق به دولت ایران ، 180 قیراط وزن آن ، بشکل مربع و نام فتحعلی شاه بر آن منقوش است . (یادداشت مرحوم دهخدا). معروفترین جواهرات سلطنتی ایران بوزن بیشتر از 186 قیراط...
-
سنگ نور
لغتنامه دهخدا
سنگ نور. [ س َ گ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرادف سنگ روشنایی . (آنندراج ). رجوع به سنگ روشنایی شود.
-
شیخ نور
لغتنامه دهخدا
شیخ نور. [ ش َ ] (اِخ ) نام محلی کنار لنگرود و لاهیجان میان دیوشل و لاهیجان در 549400 گزی تهران . (یادداشت مؤلف ).
-
قصر نور
لغتنامه دهخدا
قصر نور. [ ق َ رِ ] (اِخ ) نام قصری است در ساری که رستم فرزندخود را در آن به خاک سپرده است . رابینو آرد: رستم بعد از نبرد شومی که با پسر خود سهراب کرد ابتدا میخواست نعش فرزند را به زابلستان بفرستد ولی به واسطه ٔ گرمی هوا او را در همان ساری در محلی مو...
-
لب نور
لغتنامه دهخدا
لب نور. [ ل َ ] (اِخ )نام دریاچه ای به ترکستان شرقی . (تاریخ مغول ص 8).