کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نماپوشۀ رنگ به رنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
رنگ و وارنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ و وارنگ . [ رَ گ ُرَ ] (ص مرکب ، از اتباع ) رنگارنگ . رنگ برنگ . رنگ دردرنگ . رنگ رنگ و به رنگهای مختلف . به الوان گوناگون . رجوع به رنگارنگ و رنگ برنگ و رنگ دررنگ و رنگ رنگ شود.
-
رنگ بردار
لغتنامه دهخدا
رنگ بردار. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) رنگ پذیر. آنکه یا آنچه رنگ بردارد. آنکه یا آنچه رنگ بگیرد. رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن و رنگ گرفتن شود.
-
رنگ دررنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ دررنگ . [ رَ دَرْ، رَ ] (ص مرکب ) رنگارنگ . رنگ رنگ . رنگ برنگ . به رنگهای گوناگون . به الوان مختلف . رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ و رنگ برنگ شود : و زمین آنرا از رخام رنگ دررنگ درافکندند. (مجمل التواریخ و القصص ).
-
رنگ پذیر
لغتنامه دهخدا
رنگ پذیر. [ رَ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه رنگ پذیرد. آنکه یا آنچه رنگ بردارد. رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن و رنگ گرفتن شود.
-
رنگ کاری
لغتنامه دهخدا
رنگ کاری . [ رَ ] (حامص مرکب ) شغل و کار رنگ کار. عمل رنگ کار. رجوع به رنگ کار شود. || نیرنگ سازی . حیله گری . چاره سازی . رجوع به رنگ کار و رنگ کردن و رنگ ساختن و رنگ در ذیل معنی حیله و نیرنگ شود.
-
رنگ پذیرفتن
لغتنامه دهخدا
رنگ پذیرفتن . [ رَ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) رنگ گرفتن . رنگ برداشتن . (بهار عجم ). رجوع به رنگ گرفتن و رنگ برداشتن شود.
-
رنگ باز
لغتنامه دهخدا
رنگ باز. [ رَ ] (نف مرکب ) بازنده ٔ رنگ . در لهجه ٔ مردم خراسان به پارچه و یا جامه ای گویند که رنگش برود. رنگ رو. رجوع به رنگ رو شود.
-
رنگ بستی
لغتنامه دهخدا
رنگ بستی . [ رَ ب َ ] (حامص مرکب ) رنگ بست بودن . رجوع به رنگ بست شود : رنگی به رنگ بستی رنگ شکسته نیست مهتاب را همیشه به یک رنگ دیده ایم .خالص (از آنندراج ).
-
رنگ زن
لغتنامه دهخدا
رنگ زن . [ رَ زَ ] (نف مرکب ) آنکه رنگ زند. کسی که رنگ کند. رجوع به رنگ کردن شود. || نیرنگ ساز. فریبکار. فریبنده . گول زننده . رجوع به رنگ زدن و رنگ کردن شود.
-
رنگ برخاستن
لغتنامه دهخدا
رنگ برخاستن . [رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) رنگ پریدن . رنگ باختن . رنگ رفتن . رجوع به رنگ پریدن و رنگ باختن شود : مه چهره خراش شد از این دردرنگ از رخ آفتاب برخاست .علی خراسانی (از بهار عجم ).
-
رنگ پریده
لغتنامه دهخدا
رنگ پریده . [ رَ پ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه یا آنچه رنگ آن پریده باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده باشد. رنگ باخته . رجوع به رنگ پریدن و رنگ باختن و رنگ باخته شود.
-
رنگ پوش
لغتنامه دهخدا
رنگ پوش . [ رَ ] (نف مرکب ) آنکه رنگ بپوشد. آنکه جامه ٔ ژنده و دلق بپوشد. رجوع به رنگ پوشیدن و رنگ ذیل معنی ژنده و دلق شود.
-
رنگ زده
لغتنامه دهخدا
رنگ زده . [ رَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) رنگ کرده . رنگین . (ناظم الاطباء). رنگ زده شده . رجوع به رنگ زدن شود.
-
فیل رنگ
لغتنامه دهخدا
فیل رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) پیل رنگ . (فرهنگ فارسی معین ). دارای رنگی مانند رنگ فیل . فیلی رنگ . رجوع به فیلی شود.
-
مبقم
لغتنامه دهخدا
مبقم . [ م ُ ب َق ْ ق َ ] (ع ص ) رنگ کرده شده بابقم . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رنگ کرده شده ، به رنگ بقم . (از آنندراج ): ثوب مبقم ؛ جامه ٔ به بقم رنگ کرده . (مهذب الاسماء). رنگ کرده شده با بقم . (ناظم الاطباء). به بقم رنگ کرده . (یادداشت د...