کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نشست کننده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
نشست آوردن
لغتنامه دهخدا
نشست آوردن . [ ن ِ ش َ وَ دَ ] (مص مرکب ) اقامت کردن . ساکن شدن . مقیم گشتن : یکی دیر خارا به دست آورم در آن دیر تنها نشست آورم . نظامی .مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید در وی نشست آورم . نظامی . || ماندن . توقف کردن : چون به از این مایه به دست آوری...
-
نشست داشتن
لغتنامه دهخدا
نشست داشتن . [ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) نشسته بودن . حضور داشتن : ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست .فردوسی . || سکونت داشتن . مقیم بودن . اقامت کردن . جای داشتن : ز قیصر بپرسید کایزدپرست به شهر تو بر کوه دارد نشست . فردوسی .دو دیگر ...
-
نشست کردن
لغتنامه دهخدا
نشست کردن . [ ن ِ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نشستن : نشست کرده است ؛ یعنی نشسته است . (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران ) : بر گنج نشست کرد حجت جان کرده منقّا و دل مصفا. ناصرخسرو. || اقامت کردن . مستقر شدن . مسکن کردن : نشست اندر آن شهر از آن کرده بودکه ک...
-
نشست گرفتن
لغتنامه دهخدا
نشست گرفتن . [ ن ِ ش َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نشستن . جای گرفتن . قرار گرفتن : نخستین گرفتند بر خوان نشست پس آنگه به بگماز بردند دست .اسدی .
-
نشست آباد
لغتنامه دهخدا
نشست آباد. [ ن ِ ش َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش دلیجان شهرستان محلات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
-
نشست جای
لغتنامه دهخدا
نشست جای . [ ن ِ ش َ ] (اِ مرکب ) دارالملک .پایتخت . مستقر. مقر : چون هفت اقلیم به حکم او شد نشست جای خویش تمیشه ساخت . (تاریخ طبرستان ).
-
نشست رود
لغتنامه دهخدا
نشست رود. [ ن ِ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران ، در 38 هزارگزی شمال کرج و 4 هزارگزی مغرب راه کرج به چالوس در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 178 تن سکنه دارد، آبش از چشمه سار و محصولش غلات و میوه ها و لبنیات و عسل ، ...
-
هم نشست
لغتنامه دهخدا
هم نشست . [ هََ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) جلیس . همنشین : بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای . فردوسی .سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است . اسدی .که همه قاضیان ز دست ویندهمه زهاد هم نشست ویند. سنائی .میده تنهاتر است ...
-
یک نشست
لغتنامه دهخدا
یک نشست . [ ی َ / ی ِ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) به معنی یک شست است که همنشین و رفیق و مصاحب باشد. (برهان ). یک شست . (آنندراج ). کنایه از همنشین . (انجمن آرا). همنشین . مجالس . مصاحب . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یک بار. یک هنگام . فی المجلس . (یادداشت مو...
-
ته نشست
لغتنامه دهخدا
ته نشست . [ ت َه ْ ن ِ ش َ ] (مص مرخم مرکب ) فرهنگستان ایران این کلمه را معادل رسوب پذیرفته است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. رسوب مواد موجود در آبها. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ مرکب ) ماده ای که در آب رودها و مردابها و دریاچه ها و دریا...
-
جایگاه نشست
لغتنامه دهخدا
جایگاه نشست . [ هَِ ن ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نشستن گاه . تخت . سریر. کرسی . صندلی : از آن پس شهنشاه یزدان پرست بخاک آمد از جایگاه نشست . فردوسی .کمر بسته و گرز شاهان بدست بیاراسته جایگاه نشست . فردوسی .بکش کرده دست و سرافکنده پست همی رفت تا...
-
جامه ٔ نشست
لغتنامه دهخدا
جامه ٔ نشست . [ م َ / م ِ ی ِ ن ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرش . بساط چون قالی و غیره : همه گرد کن خواسته هرچه هست پرستنده و جامه های نشست .فردوسی .
-
اهل نشست
لغتنامه دهخدا
اهل نشست . [اَ ل ِ ن ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از درویشان و گوشه نشینان و تارک دنیا باشد. (هفت قلزم ) (برهان ). گوشه نشین و تارک دنیا. (آنندراج ) : خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک منم که فتنه ٔ اهل نشست خواهم شد. امیرخسرو (از آنندراج ).در ...
-
نشست و برخاست کردن
لغتنامه دهخدا
نشست و برخاست کردن . [ ن ِ ش َ ت ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معاشرت کردن . رفت و آمد داشتن . || هم نشینی کردن . مصاحبت . رجوع به نشست و برخاست شود.
-
نشست و برخاست
لغتنامه دهخدا
نشست و برخاست . [ ن ِ ش َ ت ُ ب َ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) معاشرت . آمد و رفت . || مجالست . مصاحبت . صحبت . || ادب . (یادداشت مؤلف ).