کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
میراب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
میراب
لغتنامه دهخدا
میراب . (اِ مرکب ) مباشر و ناظر تقسیم آبها. (ناظم الاطباء). باغبان که آب رسانی ذمه ٔ او باشد. (از غیاث ). آبران . آبرانه . قَلاّد. آب بخش . آبیار. اویار. آن که آب را بخشد. (یادداشت مؤلف ).آن که بر سهمیه ٔ هر خانه یا باغ یا کشتزار از آب رود یا نهر یا...
-
میراب
لغتنامه دهخدا
میراب . (اِخ ) دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل ، واقع در 37هزارگزی باختری گرمی با 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
جستوجو در متن
-
میراو
لغتنامه دهخدا
میراو. (اِ مرکب ) میراب . (ناظم الاطباء). میرآب که در عرف میربحر گویند. (آنندراج ). و رجوع به میراب شود.
-
میرابی
لغتنامه دهخدا
میرابی . (حامص مرکب ) شغل و پیشه ٔ میراب . عمل میراب . عمل مباشرت و نظارت بر تقسیم آب : خضر نتواند به آب زندگی از ما خریدمنصب میرابی سرچشمه ٔ آئینه را. میرزاصائب .رجوع به میراب شود. || (اِ مرکب ) حقی که به جهت تقسیم آب به میرابها دهند.
-
امیرآب
لغتنامه دهخدا
امیرآب . [ اَ ] (اِ مرکب ) میرآب . (از آنندراج ). آنکه کار تقسیم آبهای ناحیتی باو محول است : گفت (یعقوب لیث )بمظالم بودی ، گفتا بودم ، گفت هیچکس از امیرآب گله کرد، گفت نه . (تاریخ سیستان ). و رجوع به میرآب شود.
-
آب بخش
لغتنامه دهخدا
آب بخش . [ آب ْ، ب َ ] (نف مرکب ) میرآب . قلاد. (مهذب الاسماء). آب یار. اویار. آنکه شغلش آب دادن بکشت بود.
-
ابرانه
لغتنامه دهخدا
ابرانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صورتی از آبرانه . میرآب . آبیار. اویار.
-
قلاد
لغتنامه دهخدا
قلاد. [ ق َل ْ لا ] (ع ص ، اِ) آب بخش . (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). میراب . آبیار. اویار.
-
آبیار
لغتنامه دهخدا
آبیار. [ آب ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه کشت را آب دهد. اویار. آب بخش . میرآب . قلاد. ساقی : تا کشت تخم مهر تو، یکدم جدا نشداز چشمه سار خون جگرآبیار چشم .کمال اصفهانی .
-
داراب
لغتنامه دهخدا
داراب . (اِ) رَب آب است که پرورنده و رب النوع خوانند. (برهان ). || کرّوفرّ و شأن و شوکت و خودنمائی . (برهان ). و به این معنی مصحف «دارات » است . (حاشیه ٔ برهان ). رجوع به دارای گونه و دارای شود. || میرآب که دارنده آب باشد. (لغات محلی شوشتر خطی ).
-
عدرئیل
لغتنامه دهخدا
عدرئیل . [ ع َ رَ ] (اِخ ) (به عبری مواشی خدا) پسر برذلی که میرآب دختر شاول را که قبل از این بدارد وعده شده بود به حباله ٔ نکاح خود درآورد و عدرئیل از وی پنج پسر داشت . اینان به جبعونیان تسلیم شدند تا به قصاص ظلمی که شاؤل جد ایشان به اهالی جبعونیان ...
-
تالانه
لغتنامه دهخدا
تالانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) نوعی ازشفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (الفاظ الادویه ). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). تالانک . (آنندراج ) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ ن...
-
امرود
لغتنامه دهخدا
امرود. [ اَ ] (اِ) در پهلوی ارموت و انبروت . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). در آستارا آرموت . در منجیل ، هومرو . در شفارود، اومبرو گویند. (ازجنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 238) . گلابی . (فرهنگ فارسی معین ). قسمی از گلابی . (ناظم الاطباء). کمثری . (منته...
-
دعوا
لغتنامه دهخدا
دعوا. [ دَع ْ ] (ع ، اِمص ) دعوی ، در تداول عامه ٔ فارسی زبانان . پرخاش . (ناظم الاطباء). سرزنش کردن و سرکوفت زدن و مورد بازخواست قرار دادن کودک یا زیردست ، در این صورت گویند: بچه را دعواش کردم . (فرهنگ لغات عامیانه ). و رجوع به دعوا کردن شود. || خصو...