کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
میرآخور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
میرآخور
لغتنامه دهخدا
میرآخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) میرآخر. جَشّار. (منتهی الارب ). داروغه ٔ اصطبل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ). آخور سالار. رئیس اصطبل و مهتران . امیرآخور. (یادداشت مؤلف ) : هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزاهفت دریا را به ...
-
میرآخور
لغتنامه دهخدا
میرآخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قزل گچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان ، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان با 130 تن جمعیت . آب آن از رود قزل اوزن و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
-
واژههای مشابه
-
قلعه میرآخور
لغتنامه دهخدا
قلعه میرآخور. [ ق َ ع َ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سامسن شهرستان ملایر، واقع در 33هزارگزی جنوب باختری شهر ملایر و 14هزارگزی باختر راه شوسه ٔ ملایر به بروجرد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل مالاریائی است .سکنه ٔ آن 843 تن است ...
-
علی میرآخور
لغتنامه دهخدا
علی میرآخور. [ ع َ ی ِ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) (امیر...) وی از امرای ابوالغازی سلطان حسین میرزا بود و در سال 874 هَ . ق . با وی در جنگ با میرزا یادگار محمد شرکت داشت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 140 شود.
-
قاسم میرآخور
لغتنامه دهخدا
قاسم میرآخور. [ س ِ م ِ خُر ] (اِخ ) یکی از مقربان و ملازمان سلطان ظهیرالدین محمد بابر متوفی 937 هَ . ق . است . (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 261).
-
باغ میراخور
لغتنامه دهخدا
باغ میراخور. [ غ ِ خ ُ ] (اِخ ) از آثاردوره ٔ صفوی در شهر اسپاهان است . (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
میرآخر
لغتنامه دهخدا
میرآخر. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) میرآخور. داروغه ٔ اصطبل . رجوع به میرآخور شود.
-
سرآخور
لغتنامه دهخدا
سرآخور. [ س َ خُرْ ] (اِ مرکب ) رجوع به سرآخر شود. || میرآخور و رئیس اصطبل . (ناظم الاطباء).
-
میرآخوری
لغتنامه دهخدا
میرآخوری . [ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) صفت و پیشه و شغل میرآخور. اصطبل سالاری : کز پی میرآخوری در پایگاه رخش اوآخشیجان جان رستم را مکرر ساختند. خاقانی .میرآخوری تو چرخ را کارکاه و جو از آن کشد در انبار. نظامی .و رجوع به میرآخور شود.
-
جشار
لغتنامه دهخدا
جشار. [ ج َش ْ شا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است از مصدر جَشر. ستوربان صاحب چراگاه اسبان . میرآخور. (منتهی الارب ).
-
زادفرخ
لغتنامه دهخدا
زادفرخ . [ ف َرْ رُ ] (اِخ ) نام میرآخور هرمز است . (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق ) : یکی مهتر نام بردار بودکه بر آخر اسپاهسالار بود.فردوسی .
-
سلاخوری
لغتنامه دهخدا
سلاخوری . [ س َ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) مرکب از سل (سر) + آخور + ی است که سرآخور باشد. و به معنی امیر آخور و میراخور و رئیس سرطویله باشد. (دزی ج 1 ص 670).
-
غیاث الدین
لغتنامه دهخدا
غیاث الدین . [ ثُدْ دی ] (اِخ ) (امیر...) حاجی میرآخور. والی کرمان در عهد شاه شجاع . رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 299 شود.