کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
میداندهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دَ ] (ع ص ) رجل دهی ؛ مرد زیرک و تیزفهم . ج ، دُهاة و دهون . (ناظم الاطباء).
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دَ هی ی ] (ع ص ) عاقل .ج ، ادهیة و دُهَواء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دَهَْ ی ْ ] (ع مص ) زیرک گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || زیرک وتیزهوش گفتن کسی را و منسوب کردن به زیرکی و یا عیب و نقص کردن یا عاهت و بلا رسانیدن به کسی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رسیدن به کسی دواهی . (منتهی الار...
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دَهَْ ی ْ ](ع اِمص ) زیرکی و کاردانی و تیزی ذهن و جودت رأی وجودت فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دِ ] (حامص ) حاصل مصدر از ماده ٔ مضارع فعل دادن (= ده + ی ) و همیشه به صورت ترکیب بکار رود: فرماندهی . ناندهی . روزی دهی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دادن شود.
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [دِ ] (ص نسبی ) منسوب به ده . || قروی . روستایی . دهقان . ده نشین . (یادداشت مؤلف ) : چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و دهی . ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490).در آن ده که طالع نمودش بهی دهی را ببخشید فرماندهی . ...
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از می + دان ، پسوند ظرفیت چنانکه گلدان ، جای گل وشمعدان ، جای شمع. ظرف و آوند شراب و پیاله ٔ شرابخواری . (از شعوری ج 2 ورق 357) (از ناظم الاطباء). ظرف و اوانی شراب را گویند. (برهان ). در فارسی به معنی ظرف می است ...
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م َ / م ِ ] (اِخ ) محلتی به نیشابور که بدانجا گروهی از فضلا منسوبند. از آن جمله است میدانی صاحب کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال . رجوع به میدانی شود.
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م َ / می ] (ع اِ) عیش فراخ خوش . || صفحه ٔ زمین بی عمارت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن ؛ چون سواری و گشت زمین فراخ ، چارپای را لاغر می کند لهذا میدان گفتند چنانچه مضمار از ضمر مأخو...
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م َ ی َ ] (ع مص ) مید. (ناظم الاطباء). رجوع به مید شود.
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد، واقع در 36 هزارگزی جنوب باختری بروجرد با 252 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، واقع در 25هزارگزی شمال باختری خوی با 470 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 20هزارگزی شمال سنقر با 335 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است . در پایین ده تپه ای از آثار ابنیه ٔ قدیم وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ا...
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میش خاص بخش بدره ٔ شهرستان ایلام ، واقع در 23هزارگزی جنوب خاوری ایلام با 350 تن سکنه . آب آن از هفت آب و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ، واقع در 108هزارگزی بندرعباس با 113 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).