کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مژکدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
مژک دار
لغتنامه دهخدا
مژک دار.[ م ُ / م ِ ژَ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ مژک . سلول منفرد و یا بافتی که دارای مژک است (مانند یک پارامسی که یک سلول منفرد و یک حیوان تک سلولی است که حول بدنش دارای مژک است و بافت پوششی داخلی قصبة الریه ). رجوع به مژک و مژک داران شود.
-
مژک
لغتنامه دهخدا
مژک . [ م ُ / م ِ ژَ ] (اِمصغر) مصغر مژه . (آنندراج ) (شعوری ). || زائده ٔ سیتوپلاسمی و میکروسکوپی برخی از سلولها (مانند سلولهای پوششی دیواره ٔ داخلی قصبةالریه در انسان )و برخی جانوران تک سلولی . (از دائرة المعارف کیه ).- مژک های لرزان ؛ زوائد سیتوپ...
-
مژک داران
لغتنامه دهخدا
مژک داران . [ م ُ / م ِ ژَ ] (اِ مرکب ) رده ای از جانوران تک سلولی که در آب زندگی میکنند و اطراف غشاء محافظ بدن آنها را مژکهای لرزان احاطه کرده است . حرکت این مژکها هم موجب تغییر مکان حیوان است و هم وسیله ٔ اخذ طعمه ٔ آنهاست . از این رده میتوان ورتیس...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است : اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِخ ) نام بتی است . (منتهی الارب ).
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِخ ) نام شهری در هندوستان . (برهان ).
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (ع اِ) به معنی خانه باشد. (برهان ). ج ، دور. دیار. ادور. ادورة. دوران . دیران . (المنجد) : دار غم است و خانه ٔ پرمحنت محنت ببارد از در و دیوارش . ناصرخسرو.این جهان گذرنده دار خلود نیست . (تاریخ بیهقی ). || دیوان . اداره : عبدالغفار بدار استیفا ر...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (نف مرخم ) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه ای ترکیب شود. (برهان ). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار. اجاره دار. استخوان دار. اسلحه دار. اسم و رسم دار. اصل دار. الاغ دار. انحصاردار. انگبین دار. اورنگ دار. باددار. باردار. باز...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. [ دارر ] (ع ص ) شتر بسیارشیر. ج ، درور. درر. درار. (اقرب الموارد).
-
عرق دار
لغتنامه دهخدا
عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق دارنده .دارای عرق . (ناظم الاطباء). کسی که عرق کرده باشد. دارای عرق . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه خوی کرده است . (از یادداشت مرحوم دهخدا). که بر اندام خوی آورده باشد. || (ق مرکب ) در حالت عرق . (ناظم الاطباء). در حال ...
-
طیلسان دار
لغتنامه دهخدا
طیلسان دار. [ طَ / طِ ل َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از پیر و مرشد : طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانقه داران جان بودند آنجا جامه در.سنائی .
-
عهده دار
لغتنامه دهخدا
عهده دار. [ ع ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه امری را بگردن گرفته است . (فرهنگ فارسی معین ). متعهد. متولی . پذیرفتار. پذرفتار. متقبل . || صاحب شغل و دارای مأموریت و صاحب منصب و سرکار. (ناظم الاطباء). || معاهده کننده و جمعکننده و جمعدار. || ضمانت کننده ٔ...
-
عیال دار
لغتنامه دهخدا
عیال دار. (نف مرکب ) کسی که دارای زن و فرزند و اهل و عیال باشد. (ناظم الاطباء). عیالبار. عیالوار. معیل .
-
عیب دار
لغتنامه دهخدا
عیب دار. [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب دارنده . معیوب و دارای عیب . (ناظم الاطباء) : که تو هم عیب دار و عیبناکی خدا را شد سزا از عیب پاکی . ناصرخسرو.عیب نمایی مکن آیینه وارتا نشوی از نفسی عیب دار.نظامی .
-
کبی دار
لغتنامه دهخدا
کبی دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) نگاه دارنده ٔ کبی . قَرّاد. (یادداشت مؤلف ). کپی دار.