کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مِهکوهسار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کوهسار
لغتنامه دهخدا
کوهسار. (اِ مرکب ) کوهساران . کوهستان . کهساره . کهستان . (آنندراج ). کوهساره . کشوری که در آن کوه بسیار باشد. (ناظم الاطباء). (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان ) تحت لفظ به معنی ناحیه ٔ کوه . کوهستانی . کوهستان . ناحیه ای که در آن کوه باشد. (حاشیه ٔ بر...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ ] (اِ) به هندی عسل است . (مخزن الادویه ).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (اِ) قلم و کلک . (برهان ). قلم و خامه و کلک . (ناظم الاطباء). || تل ریگ . (برهان ). تل ریگ و توده ٔ ریگ . (ناظم الاطباء) : شمس رخشان که کشور آرایدتا نبوسد ستانه ٔ در تونتواند که کشور آرایدچو مه و کوهسار کشور تو.سوزنی .
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (اِ) کماج فلکه و بادریسه ٔ خیمه . (یادداشت مؤلف ) : مه فتاده عمود بشکسته میخ سوده طناب بگسسته .سنایی (در صفت خیمه ٔ عمر پیر).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : ویمه ، میمه ، اذرمه . (یادداشت مؤلف ).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه (سقلمه )، ...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه . (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن ، یعنی نه این ماند و نه آن . (برهان ). حرف ربط مکرّر مانند «نه » : بر ر...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َه ْ ] (اِ) مخفف ماه . مانک . قمر. (ناظم الاطباء) : به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی . شاکر.شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف مه و خور است همانا به باغ در صراف . ابوالمؤید.تو سیمین فغی من چو زرین کناغ تو تابان م...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َه ْ ] (ع اِ فعل ) یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). به معنی بازایست و هو اسم فعل ، فان وصلت نونت و قلت مه مه . (آنندراج ) (از نشوءاللغه ص 11). به معنی...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َه ْ ] (ع اِ) به معنی ما، یعنی چه و چیست . (ناظم الاطباء). ادات استفهام . ابن مالک گفته است : مه همان «ما»ی استفهام است که الف آن حذف و به «ها» وقف شده است . (از معجم متن اللغه ).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َهَ هَ ] (ع مص ) نرمی کردن : مَه َّ الابل َ مَهّاً؛ نرمی کرد با وی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) نام ماه پنجم از سال فرنگیان . (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد.- جشن اول ماه مه ؛ (برابر یازدهم اردی بهشت ) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که ب...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م ِه ْ ] (اِ) میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین . (برهان ). بخار آب نسبةً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع...
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م ِه ْ ] (ص ، اِ) بزرگ و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه . (اوبهی ). مقدم . سرور. مقابل که : یکی داستان زد بر این مرد مه که درویش را چون برانی ز ده . فردوسی .سپهبد ز کوه اندرآمد به ده از آن ده سبک پیش او رفت مه . فرد...
-
کله مه
لغتنامه دهخدا
کله مه . [ ک ُ ل ِ م ِ ] (اِ) قسمی ماهی خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کُلمِه ، نوعی ماهی است که در دریای خزر صید می شود، جثه ٔ آن دو یا سه برابر ماهی «کولی » است و وزن آن سیصد تا چهار صد و پنجاه گرم تغییرمی کند. گوشت این ماهی به نسبت لذیذ است و ن...