کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موشه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
موشه
لغتنامه دهخدا
موشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) بعوض . پشه . (از نسخه ٔ فرهنگ اسدی ). بق . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به پشه شود.
-
واژههای مشابه
-
موشه غل
لغتنامه دهخدا
موشه غل . [ ش َ / ش ِ غ ُ ] (اِ مرکب ) تله موش . (در لهجه ٔ قزوین ) موش آغل . (یادداشت لغت نامه ).
-
واژههای همآوا
-
موشح
لغتنامه دهخدا
موشح . [ م ُ وَش ْ ش َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از توشیح . وشاح به گردن افکنده . زینت داده شده و آراسته شده . (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته . (از غیاث ) (از آنندراج ). آراسته . آرایش داده شده . (یادداشت مؤلف ) : امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه...
-
موشح
لغتنامه دهخدا
موشح . [ م ُ وَش ْ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از توشیح . زاجل . زجال . وشاح . کاری . سرای . حراره گوی . تصنیف ساز. ترانه سرا. (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
موشا
لغتنامه دهخدا
موشا. (اِخ ) موسی پیغامبر بنی اسرائیل و گویا یهودان ایران نیز موشه یا موشا یا موش گویند. (از یادداشت مؤلف ) : باز آمدندو گفتند آن امتان موشاکایزد بد آن نه موشا بر کوه طور سینا. دقیقی .و رجوع به موسی شود.
-
موسی
لغتنامه دهخدا
موسی . [ سا ] (اِخ ) ابن میمون بن عبداﷲ قرطبی اندلسی اسرائیلی ، مکنی به ابوعمران (529-601 هَ . ق .). یهودیان به زبان خود او را (ابی موشه بن میمن ) و ملقب به (موشه هرمان ) یعنی موسی زمان خود یا (ناجید)یعنی رئیس ملت می خواندند. وی در قرطبه به دنیا آمد....
-
ماشه
لغتنامه دهخدا
ماشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) به معنی انبر باشد و آن افزاری است زرگران و مسگران و آهنگران را و عربان کلبتان خوانند. (برهان ). آلتی است آهنی آهنگران را که گرم کرده بدان می گیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور می کشند به هندی سنداسی گویند. (آنندراج ). انبر...
-
پشه
لغتنامه دهخدا
پشه . [ پ َ ش َ / ش ِ / پ َش ْ ش َ / ش ِ ] (اِ) نوعی از حشرات دیپ تر نموسر که نیش آن ناقل بعض بیماریهاست . موشه . (لغت نامه ٔ اسدی ). سارخک . سارشک . سپیدپر. دَر. (برهان قاطع). بعوض . بَعُوضَه . بق . بَقَّه . (زمخشری ). بُدّ. خموش . طَیثار. طَثیار. ب...
-
موز
لغتنامه دهخدا
موز. [ م َ / م ُ ] (ع اِ) میوه ای گرمسیری است و در مصر و یمن و هندوستان و فلسطین بسیار می باشد ودرخت آن یک سال بیشتر بار ندهد و هر سال از بیخ می برند باز بلند می شود و میوه می دهد و آن را به هندی کیله خوانند و به ضم اول هم آمده و او به اندام ماه پنج ...