کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موجسواری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
شاه سواری
لغتنامه دهخدا
شاه سواری . [ س َ ] (اِخ ) تیره ای از شعبه ٔ شیبانی ایل عرب (از ایلات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به طایفه ٔ شیبانی شود.
-
شاه سواری
لغتنامه دهخدا
شاه سواری . [ س َ ] (حامص مرکب ) عمل شاه سوار. سواری کردن چون شاهان .
-
فلک سواری
لغتنامه دهخدا
فلک سواری . [ ف َ ل َ س َ ] (حامص مرکب ) سواری بر فلک . بلندپروازی . مرکب بر آسمان راندن . فلک پیما بودن : رستمی کز فلک سواری رخش هم بزرگ است و هم بزرگی بخش . نظامی .کرده فلک از فلک سواری رویین دز قطب را حصاری .نظامی .
-
مورچه سواری
لغتنامه دهخدا
مورچه سواری . [ چ َ / چ ِ س َ ] (اِ مرکب ) مورچه ٔ سواری . مورچه های درشت . قسمی مورچه ٔ درشت درازپای که تیز دود.- مثل مورچه سواری ؛ دائم الحرکة. بی سکون . (یادداشت مؤلف ).- مثل مورچه سواری راه رفتن ؛ دائم در حرکت بودن . به تندی حرکت کردن .
-
پالان سواری
لغتنامه دهخدا
پالان سواری .[ ن ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پالان خردتر و ظریف تر از پالان باری که بجای زین بکار رود. پالان قجری .
-
چرخ سواری
لغتنامه دهخدا
چرخ سواری . [ چ َ خ ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرخ . چرخی که بر آن سوار شوند. دوچرخه . مرکوب آهنین . دوچرخه ای که آنرا سوار شوند و به نیروی پا چرخهایش را بحرکت درآورند. قسمی چرخ مخصوص سواری که نوع پائی آن به نیروی پا و نوع موتوری آن به نیروی مو...
-
چرخ سواری
لغتنامه دهخدا
چرخ سواری . [ چ َ س َ ] (حامص مرکب ) سوار دوچرخه شدن .
-
چست سواری
لغتنامه دهخدا
چست سواری . [ چ ُ س َ ] (حامص مرکب ) چابک سواری . جلد و چالاک بودن در سواری اسب . سوارکاری : بشکسته دلیران را از چست سواری صف مرکب شده ناپیدا، در دست عنان مانده .عطار.
-
هفت موج
لغتنامه دهخدا
هفت موج . [ هََ م َ / مُو ] (ص مرکب ) هفت طبق . که دارای هفت مرتبه باشدیا مراتب آن چون امواج بر یکدیگر لغزد : گردون که محیط هفت موج است چندان که همی رود در اوج است .نظامی .
-
یاقوت موج
لغتنامه دهخدا
یاقوت موج . [ م َ / م ُ ] (ص مرکب ) دارای موجی چون یاقوت در رنگ و درخشندگی . || مجازاً سرخ گون . || به معنی پر در و گوهر : طبع تو بحر محیط، دست تو ابر بهاربحر تو یاقوت موج ، ابر تو زرین مطر.معزی .
-
موج زدن
لغتنامه دهخدا
موج زدن . [ م َ / م ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) تموج . پدید آمدن خیزاب بر دریا. تلاطم . پیدا آمدن کوهه ٔ آب دریا. (از یادداشت مؤلف ). مور. (منتهی الارب ). متموج شدن ؛ برآمدگی های پیاپی در سطح آب دریا یابرکه و غیره بر اثر وزش باد پیدا آمدن : بدانست کو موج خ...
-
موج خیز
لغتنامه دهخدا
موج خیز. [ م َ / م ُ ] (اِ مرکب ) جای برخاستن موج . آن جای از دریا که موج از آن برمی آید. (ناظم الاطباء) : آب دریا به موج خیز بلاحاکی و راوی جنان تو باد. ابوالفرج رونی . || طوفان . (یادداشت مؤلف ) : گر موج خیز حادثه سر بر فلک کشدعارف به آب تر نکند ر...
-
موج دار
لغتنامه دهخدا
موج دار. [ م َ / م ُ ] (نف مرکب ) متموج و موج زن و دارای موج و متلاطم و مواج . (ناظم الاطباء) : در آب سخن آتشی بر بکارکه گرددنفس شعله ٔ موجدار. ظهوری (از آنندراج ).|| (اصطلاح پارچه بافی ) پارچه ای که در برابر نور دورنگ نماید و جلوه کند.
-
موج زار
لغتنامه دهخدا
موج زار. [ م َ / م ُ ] (اِ مرکب ) آنجا که موج بسیار بود. دریا. موج خیز : بحر عطای تو جواهر شماربی اثر باد طلب موج زار.عرفی (از آنندراج ).
-
موج زن
لغتنامه دهخدا
موج زن . [ م َ / م ُ زَ ] (نف مرکب )مواج و متلاطم و موجدار. (ناظم الاطباء) : نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن با کف راد او چو سرابند هر چهار. سوزنی .خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست بحر است لیک موج زن از گوهر سخاش . خاقانی .خاک مِنی ̍ ز گوهر تر موج ...