کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موجسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ . ق . در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هَ ....
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س َوْ وا ] (ع ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عربده کننده . (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه .
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن . (شرفنامه ٔ). یاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). دست آورنجن . (ترجمان القرآن ) : بر اسب سعادت...
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ِ ] (ع مص ) رجوع به مساورة شود.
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ُ ] (ع اِ) تیزی و حدت شراب . || تیزی هر چیز. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار» [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار» ، افغانی «اسپر، اسور» ، بلوچی «سوار» (اشتقاق اللغة ص 749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار» )، پهلوی «اسبار» مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا» . رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به م...
-
مؤج
لغتنامه دهخدا
مؤج . [ م ُءْج ْ ] (ع مص ) گذر کردن آینه ٔ زانو در مابین پوست و استخوان .(ناظم الاطباء). ناظم الاطباء این صورت را ضبط کرده است ، اما صحیح کلمه مؤوج [ م ُ ئو ] است . رجوع به مؤوج در منتهی الارب و اقرب الموارد ماده ٔ «م وج » شود.
-
موج
لغتنامه دهخدا
موج . [ م َ ] (ع مص ) کوهه برآوردن آب . (منتهی الارب ). کوهه برآوردن دریا. (ناظم الاطباء). برآمدن آب دریاو شط و رودخانه به بالا. هیجان و بلند شدن آب دریا. (یادداشت مؤلف ). کوهه زدن آب . (دهار). خیزابه یافتن . || طپانچه زدن موج . (منتهی الارب ). تپان...
-
موج
لغتنامه دهخدا
موج . [ م َ / م ُ ] (ع اِ) کوهه ٔ آب . ج ، امواج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روکه . مور. (منتهی الارب ). نورد آب . (مهذب الاسماء). آشوب دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). نورد. کوهه . کوهه ٔ آب . خیزابه . خیزاب . آب خیز. آب خیزه . آب کوهه . نره ...
-
موج موج
لغتنامه دهخدا
موج موج . [ م َ م َ / م ُ م ُ ] (ق مرکب ) موجها و کوهه های آب پیاپی . (ناظم الاطباء). خیزابه های پی درپی . خیزابها که یکی پس از دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار پیاپی و پرآشوب . آب با نره های بسیار. آب با ستونه های بسیار. آب با نوردهای بسیار. ...
-
موج به موج
لغتنامه دهخدا
موج به موج . [م َ ب ِ م َ / م ُ ب ِ م ُ ] (ق مرکب ) موجی پس موجی . موج در پی موج . || کنایه است از کثرت و توالی افراد و اشیاء یا حرکات مشابه . کنایه از افراد بیشمار. (از یادداشت مؤلف ). موج موج . فوج فوج : لشکری تیغ برکشیده به اوج تا به جیحون رسیده ...
-
کشتی سوار
لغتنامه دهخدا
کشتی سوار. [ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه در کشتی نشسته و در دریا مسافرت می کند. (ناظم الاطباء) : بزور عقل نتوان شد حریف عشق بی پرواعنان در قبضه ٔ دریا بود کشتی سواران را.ناصر علی (از آنندراج ).
-
کهنه سوار
لغتنامه دهخدا
کهنه سوار. [ ک ُ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سوار مجرب . سوار آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || بهادر نامدار و مشهور. (ناظم الاطباء). کهنه کار در جنگ . جنگ آزموده . (فرهنگ فارسی معین ). || سرآمد پهلوانان . (آنندراج ) : ای تا ابد از کهنه سواران...
-
گردون سوار
لغتنامه دهخدا
گردون سوار. [ گ َ س َ ] (ص مرکب ) مسافر در آسمانها. (ناظم الاطباء) : نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمدکه عیسی ازره افتادگی گردون سوار آمد.صائب (از آنندراج ).
-
نی سوار
لغتنامه دهخدا
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دیدکه باشد مصاف داروز نی ستور دید که در ره غبار کرد. خاقانی .نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند ...