کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهادنت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مهادنت
لغتنامه دهخدا
مهادنت . [ م ُ دَ / دِ ن َ ] (از ع ، اِمص )مهادنة. آشتی کردن و صلح نمودن با همدیگر : با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 392). در میان این ایلک خان با قبایل و خیول ترکستان به اعالی ماوراءالنهر رسید و ناصرالدین رسول فرستاد ...
-
واژههای همآوا
-
مهادنة
لغتنامه دهخدا
مهادنة. [ م ُ دَ ن َ ] (ع مص ) مهادنت . آشتی کردن و صلح نمودن با هم . (ناظم الاطباء). آشتی کردن با هم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مصالحه و موادعه .(از اقرب الموارد). مصالحه . (تاج المصادر بیهقی ).
-
جستوجو در متن
-
مهادنة
لغتنامه دهخدا
مهادنة. [ م ُ دَ ن َ ] (ع مص ) مهادنت . آشتی کردن و صلح نمودن با هم . (ناظم الاطباء). آشتی کردن با هم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مصالحه و موادعه .(از اقرب الموارد). مصالحه . (تاج المصادر بیهقی ).
-
مهادنه
لغتنامه دهخدا
مهادنه . [ م ُ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (از ع ، اِمص ) آشتی . صلح .هدنه . (یادداشت مؤلف ) : مهادنه با این مناجس دور باشد و لایق عزت اسلام نیاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). از جانبین صلاح در مصالحت دیدند ظاهراً مهادنه در هم پیوستند. (جهانگشای جوینی ). و رجوع...
-
منافقت
لغتنامه دهخدا
منافقت . [ م ُ ف َ / ف ِ ق َ ] (از ع ، اِمص ) دورویی . نفاق . منافقة : در مقابله ٔ منافقت مصادقت و در معارضه ٔ مخالفت موءالفت و در مواجهه ٔ مداهنت مهادنت نهد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 233). رجوع به منافقة شود.
-
زبطره
لغتنامه دهخدا
زبطره . [ زِ ب َ رَ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) وقعه ای است مسلمانان را با مردم ترکیه (روم ) در روزگار معتصم . (از مجمع الامثال میدانی ). طبری آرد: معتصم ده هزار مرد با افشین فرستاد بحرب بابک با سرهنگی نام او جعفربن دینارکه او را جعفر الخیاط خواندندی ... ...
-
مستولی
لغتنامه دهخدا
مستولی . [ م ُ ت َ ](ع ص ) مستول . نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده . (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده . (غیاث ) (آنندراج )....