کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
منقلة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
منقلة
لغتنامه دهخدا
منقلة. [ م َ ق َ ل َ ] (ع اِ) منزل و فرودآمدنگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). منزل مسافر و فرودآمدنگاه . (ناظم الاطباء). مرحله ای از مراحل سفر و گویند سرنا منقلة؛ ای مرحلة. (از اقرب الموارد). || پاره ای که برسپل شتر و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء) (از ...
-
منقلة
لغتنامه دهخدا
منقلة. [ م ِ ق َ ل َ ] (ع اِ) ابزاری که بدان آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. (ناظم الاطباء). آلت نقل . ج ، مناقل . (از اقرب الموارد) (المنجد).
-
منقلة
لغتنامه دهخدا
منقلة. [ م ُ ن َق ْ ق ِ ل َ / م ُ ن َق ْ ق َ ل َ ] (ع اِ) آن جراحت که استخوان بیرون گیرند از وی . (مهذب الأسماء). شکستگی سر که استخوان از وی شکسته باشد یا پرده ٔ بالای استخوان منتقل شود و فی الحدیث عن النبی (ص ): فی المنقله خمس عشرة من الابل . (منته...
-
واژههای مشابه
-
منقله
لغتنامه دهخدا
منقله . [ م ُ ق ُ ل َ / ل ِ ](از ع ، اِ) به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث ). امروزه منَقَل گویند و مَنقَلَة در عربی ، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است . (از حاشیه ٔ بر...
-
جستوجو در متن
-
مناقل
لغتنامه دهخدا
مناقل . [ م َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ مَنقَل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به منقل شود. || ج ِ مِنقَلة. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به منقلة شود.
-
منقشة
لغتنامه دهخدا
منقشة. [ م ُ ن َق ْ ق ِ ش َ ] (ع اِ) سر شکستگی که استخوان از وی شکسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سر شکستگی که به استخوان رسیده باشد. (ناظم الاطباء). شکستگی سر که آن را منقلة گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به منقلة شود.
-
شجاج
لغتنامه دهخدا
شجاج . [ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ شَجَّة به معنی سرشکستگی . (از منتهی الارب ). شکستگیی که به دماغ رسد و در وقت بکشد و آن ده مرتبه است که به ترتیب چنین است : 1- قاشرة که حارصه باشد. 2- باضعة. 3- دامیة. 4- متلاحمة. 5- سمحاق . 6- مرضحة. 7- هاشمة. 8- منقلة. 9- آ...
-
دامغة
لغتنامه دهخدا
دامغة. [ م ِ غ َ ] (ع اِ) آن شکستگی سرکه جراحت بدماغ رسد. (ذخیره خوارزمشاهی ). جراحت که بمغز سر رسد. (مهذب الاسماء). تفرق اتصالی که بدماغ رسد. شکستگی سر چنانکه بدماغ رسد. و هی آخرة الشجاج وشجاج که احکام شرعی بوی متعلق است ده نوع است : قاشره و آنرا خا...
-
پرتو
لغتنامه دهخدا
پرتو. [ پ َ ت َ / تُو ] (اِ) شعاع . (برهان ) (زمخشری ). روشنائی . (برهان ). ضوء. (زمخشری ). تاب . سنا. (دهار). روشنی . نور. ضیاء. تابش . فروغ . (برهان ) (غیاث اللغات ). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست : سنا؛ پرتو روشنائی . (...