کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مندفع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مندفع
لغتنامه دهخدا
مندفع. [ م ُ دَ ف ِ ] (ع ص ) دفعشونده .(غیاث ). دفعشونده و دورشونده . (آنندراج ). دورشونده و دفعشده و دورکرده شده و رانده شده و اخراج شده و بدرکرده شده . (ناظم الاطباء) : چه به برکت و پرتونور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشان است بعضی از ظلمت وجود مندف...
-
جستوجو در متن
-
مندفعه
لغتنامه دهخدا
مندفعه . [ م ُ دَ ف ِ ع َ / ع ِ ] (ع ص ) مندفعة. تأنیث مندفع. رجوع به مندفع شود.- مواد مندفعه ؛ (در طب قدیم ) عبارت بودند از پیشاب و طمث و عرق و مدفوع و امثال آنها. این استفراغات یا طبیعی بودند به مانند موادی که مذکور افتاد یا غیر طبیعی به مانند رع...
-
انقصاف
لغتنامه دهخدا
انقصاف . [ اِ ق ِ ](ع مص ) شکسته شدن . (ناظم الاطباء). انکسار. (از اقرب الموارد). || مندفع شدن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). اندفاع . (از اقرب الموارد). || ماندن کسی را. (منتهی الارب ). ترک کردن و واگذار نمودن . (از ناظم الاطباء). را...
-
غالب
لغتنامه دهخدا
غالب . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن اسود مسعودی . یکی از قاتلان فضل بن سهل ذوالریاستین . مؤلف حبیب السیر آرد: و چون به سرخس رسید روزی ذوالریاستین به حمام درآمد و بنابر آن که از علم نجوم دانسته بود که در آن روز خونش در میان آب و آتش ریخته گردد قصد فصد کرد و پن...
-
ابویزید
لغتنامه دهخدا
ابویزید. [ اَ بو ی َ ] (اِخ ) صاحب حبیب السیر آرد که : در ایام دولت القائم باَمراﷲ محمدبن المهدی مکنت داری ابویزید نام جمعی از اهل سنت و جماعت را با خود متفق ساخته رایت مخالفت قائم بأمراﷲ را بر افراخت . قائم بمحاربه ٔ او قیام کرده منهزم بقلعه ٔ مهد ...
-
دافعة
لغتنامه دهخدا
دافعة. [ ف ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث دافع. دافعه . یکی از قوتهای تن است نزد طبیبان .قوّه دافعه یکی از هشت خادم نفس نباتیست که فضول غذا را بیرون کند. قوه ای که ثفل غذای مهضومه را بیرون کند. قوتی در تن که فضول و مضرات از تن براند. قوه ای که از غذا آنچه کثی...
-
جسیم
لغتنامه دهخدا
جسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و عوائد جسی...
-
ازارقه
لغتنامه دهخدا
ازارقه . [ اَ رِ ق َ ] (اِخ ) ج ِ ازرقی . منسوب بازرق . و ایشان قومی از خوارج حروری ازاصحاب ابی راشد نافعبن ازرق بودند. (مفاتیح العلوم ).گروهی از خوارج و از یاران نافعبن الازرق میباشند امیر مؤمنان را در مسئله ٔ تحکیم کافر شناخته اند. لعنةاﷲ علیهم اج...
-
توجیه
لغتنامه دهخدا
توجیه . [ ت َ ] (ع مص ) روی فراگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). روی فا چیزی کردن . (زوزنی ). روی سوی کسی کردن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). گردانیدن روی بسوی چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ): وجهت الیک توجیهاً؛ روی آوردم بتو. (منتهی الارب ) (...
-
یارغو
لغتنامه دهخدا
یارغو. (ترکی / مغولی ، اِ) به ترکی مغولی مؤاخذه و پرسش گناه و تفتیش آن باشد. (ازآنندراج ). یارغو و یرغو به معنی عدلیه و قانون و مدافعه ٔ مدعی و مدعی علیه است . (حاشیه ٔ ص کج تاریخ جهانگشای ج 1 از قاموس پاوه دو کورتی ). از سیاق شواهدی که آورده شده مع...
-
خانقاه
لغتنامه دهخدا
خانقاه . [ ن َ / ن ِ ] (معرب ، اِ مرکب ) مکان بودن مشایخ و درویشان . معرب «خانگاه » و مرکب از «خانه » و «گاه » است . نظیر: «منزلگاه » و «مجلس گاه » فارسیان بسکون «نون » نیز استعمال کنند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) . خانه ای که درویشان و مشایخ در آن...
-
جذیمةالابرش
لغتنامه دهخدا
جذیمةالابرش . [ ج َ م َ تُل ْ اَ رَ ] (اِخ ) نام ابن مالک بن فهم ملک حیره که صاحب زبّاء است . (از منتهی الارب ). او پادشاه حیره و یار زباء ملکه است . (از شرح قاموس ). وی دومین و بروایتی سومین پادشاه از ملوک انبار یا حیره بود و بدین جهت که ابرش بود او...
-
خرقة
لغتنامه دهخدا
خرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یا...
-
احد
لغتنامه دهخدا
احد. [ اُ ح ُ ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) مؤلف روضةالصفا آورده است : از جمله ٔ معظمات وقایع سنه ٔثلث هجریه غزاء اُحد است . تفصیل این اجمال آنکه مشرکان بعد از انهزام معرکه ٔ بدر به مکه آمده ، مال کاروان خویش را که ابوسفیان آورده بود در دارالندوة بنا بر رغبت...