کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مملو کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
حذفرة
لغتنامه دهخدا
حذفرة. [ ح َ ف َ رَ ] (ع مص ) پر کردن . انباشتن . مملو کردن . (از منتهی الارب ). ممتلی گردانیدن .
-
ارتکاح
لغتنامه دهخدا
ارتکاح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تکیه کردن . اعتماد کردن . (منتهی الارب ). || آکنده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). مملو شدن .
-
آمادن
لغتنامه دهخدا
آمادن . [ دَ ] (مص ) ساختن . بساختن . بسیجیدن . بسغدن . سغدن . آسغدن . برساختن . مهیا کردن . مهیا شدن . تهیه . آماده کردن . آماده شدن . آراستن . معدات فراهم کردن . مستعد کردن . ساز کردن . راست کردن . تیارکردن . || پر و مملو گردانیدن . (برهان ).
-
حشو
لغتنامه دهخدا
حشو. [ ح َش ْوْ ] (ع مص ) زدن بر حشا. زخم بر شکم زدن . (زوزنی ). || آکندن . آکندن بالش و جز آن به آکنه . پر کردن . انباشتن . مملو کردن . || خرمای بد بار آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آرمیدن پا. (زوزنی ) || از جای برآمدن دل . || جمع شدن . گرد آمدن ...
-
ارعاف
لغتنامه دهخدا
ارعاف . [ اِ ] (ع مص ) شتابانیدن . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ). شتابانیدن کسی را. || رعاف آوردن .خون بینی را سبب شدن . خون از بینی بیاوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || مملو کردن : ارعاف قِربة؛پر کردن مشک . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ).
-
تلوم
لغتنامه دهخدا
تلوم . [ ت َ ل َوْ وُ ] (ع مص ) درنگ کردن و چشم داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). انتظار و درنگ کردن در کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) درنگی و نگرانی .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : جان و دل اعدا...
-
پر کردن
لغتنامه دهخدا
پر کردن . [ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن . مملو کردن . قطب ، زَند. تزنید. اِملاء. کعب . مَلأ. مَلاءة. مِلاءة. اِمداء.دَعدعة. ادماع . ادساق . دسع. مماداة. مِداء. شَحَط. شحوط. مشحط. زَفت . سَجر. قعز. اک...
-
انتماء
لغتنامه دهخدا
انتماء. [ اِ ت ِ] (ع مص ) نسبت کردن بکسی ، یقال انتمی الیه . (منتهی الارب ). نسبت دادن بکسی . (ناظم الاطباء). بازبستن . (فرهنگ فارسی معین ). نسبت کردن بکسی . (مصادر زوزنی ). || منسوب شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بکسی نسبت ...
-
انبارده
لغتنامه دهخدا
انبارده . [ اَم ْ دَ / دِ ] (ن مف ) انباشته . پرکرده . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). پر. مملو. (از شعوری ج 1 ورق 129 الف ). || پرنعمت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).بانعمت . (برهان قاطع). با نعمت و دولت . (ناظم الاطباء). فره . (دهار...
-
دسع
لغتنامه دهخدا
دسع. [ دَ ] (ع مص ) راندن . (از منتهی الارب ). دفع. دسر. (از اقرب الموارد). || سپوختن . (تاج المصادر بیهقی ). || قی نمودن . (از منتهی الارب ). بیرون انداختن قی خویش را. (از اقرب الموارد). || بیرون انداختن آنچه در دهان است . (از اقرب الموارد). || پر ک...
-
پرآب
لغتنامه دهخدا
پرآب . [ پ ُ ] (ص مرکب ) (در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره ) شاداب . طری . آبدار. دارای شیره ٔ نباتی بسیار : دانه [ انگور ] از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائده ٔ این در آب این است . (نوروزنامه ). || دارای آب بسیار. که آب بسیار...
-
آمودن
لغتنامه دهخدا
آمودن . [ دَ] (مص ) آمیختن . درهم کردن . آمیخته شدن : فسونی چند با خواهش برآمودفسون کردن ببابل کی کند سود؟ نظامی .|| ترصیع. درنشاندن ، چنانکه گوهری را : در آمودن آن همایون بنانماند ایچ باقی بگنجینه ها. دقیقی . || بسلک درآوردن . منسلک کردن . نخ کردن ....
-
انباشتن
لغتنامه دهخدا
انباشتن . [ اَم ْ ت َ ] (مص ) پر کردن و مملو گردانیدن و انبار نمودن . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آکندن . ممتلی کردن . امتلاء. (یادداشت مؤلف ). کبس . (تاج المصادر بیهقی ). پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید ا...
-
عرض
لغتنامه دهخدا
عرض . [ ع َ ] (ع مص ) پیدا و آشکارا گردیدن . (از منتهی الارب ). ظاهر شدن و آشکار گردیدن ، در حالی که دوام نیابد. (از اقرب الموارد). || پیدا و ظاهر ساختن . (از منتهی الارب ). ظاهر کردن . (از اقرب الموارد). آشکارا کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (زو...
-
لبالب
لغتنامه دهخدا
لبالب . [ ل َ ل َ ](ص مرکب ) لب بلب . لمالَم . مالامال . پر از مایعی تا لبه . پر تا لب چنانکه جامی . لب ریز. مملو. ممتلی . که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن : بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. ...