کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مملو شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ارتکاح
لغتنامه دهخدا
ارتکاح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تکیه کردن . اعتماد کردن . (منتهی الارب ). || آکنده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). مملو شدن .
-
دغص
لغتنامه دهخدا
دغص . [ دَ غ َ ] (ع مص ) بسیار خوردن گیاه «صلیان » را پس گلوگرفته شدن از پیچیده شدن آن گیاه در اطراف حلقوم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پرخشم شدن . (از منتهی الارب ). پر و مملو شدن از خشم واز خوردن . (از اقرب الموارد). || امتلاء آوردن شت...
-
آمادن
لغتنامه دهخدا
آمادن . [ دَ ] (مص ) ساختن . بساختن . بسیجیدن . بسغدن . سغدن . آسغدن . برساختن . مهیا کردن . مهیا شدن . تهیه . آماده کردن . آماده شدن . آراستن . معدات فراهم کردن . مستعد کردن . ساز کردن . راست کردن . تیارکردن . || پر و مملو گردانیدن . (برهان ).
-
پریدن
لغتنامه دهخدا
پریدن . [ پ ُ دَ ] (مص ) پرشدن . امتلاء. مملو شدن . انباشته شدن : تو خود را گمان برده ای پرخردانائی که پر شد دگر کی پرد. سعدی (بوستان ).دعدعه ؛ جنبانیدن پیمانه تا بیشتر پرد. (صراج اللغة).
-
دلادل
لغتنامه دهخدا
دلادل . [ دَل ْ لا دَ ](ص مرکب ، ق مرکب ) (از: دل + الف + دل ) ( در تداول عامیانه ) پر تا لبه چنانکه از سر بخواهد شدن . تا به لب انباشته چنانکه حوضی یا استخری از آب . مملو تا لب از آبی یا مایعی دیگر. پر چنانکه حوضی از آب یا دله ای از روغن و غیره . پر...
-
پرشدن
لغتنامه دهخدا
پرشدن . [ پ ُ ش ُدَ ] (مص مرکب ) مملو گشتن . امتلاء. ملاء : سرچشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل . سعدی . || بسیار شدن : پشه چو پر شد بزند پیل رابا همه تندی و صلابت که اوست .سعدی .- پر شدن آوند ؛ تمذّج .- پر شدن شکم ؛ اندراع . اکتظاظ...
-
حشو
لغتنامه دهخدا
حشو. [ ح َش ْوْ ] (ع مص ) زدن بر حشا. زخم بر شکم زدن . (زوزنی ). || آکندن . آکندن بالش و جز آن به آکنه . پر کردن . انباشتن . مملو کردن . || خرمای بد بار آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آرمیدن پا. (زوزنی ) || از جای برآمدن دل . || جمع شدن . گرد آمدن ...
-
شیرناک
لغتنامه دهخدا
شیرناک . (ص مرکب ) پر از شیر و شیردار. (ناظم الاطباء). مملو از لبن . پرشیر: گاوی شیرناک . اشتری شیرناک . ستور شیرناک . (یادداشت مؤلف ). خبر، نعوس ؛ ماده شتر شیرناک . (منتهی الارب ). لبن ؛ شیرناک شدن میش . (یادداشت مؤلف ). لهوم ؛ ناقه ٔ شیرناک . (صح...
-
ارعاف
لغتنامه دهخدا
ارعاف . [ اِ ] (ع مص ) شتابانیدن . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ). شتابانیدن کسی را. || رعاف آوردن .خون بینی را سبب شدن . خون از بینی بیاوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || مملو کردن : ارعاف قِربة؛پر کردن مشک . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ).
-
انتماء
لغتنامه دهخدا
انتماء. [ اِ ت ِ] (ع مص ) نسبت کردن بکسی ، یقال انتمی الیه . (منتهی الارب ). نسبت دادن بکسی . (ناظم الاطباء). بازبستن . (فرهنگ فارسی معین ). نسبت کردن بکسی . (مصادر زوزنی ). || منسوب شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بکسی نسبت ...
-
دسع
لغتنامه دهخدا
دسع. [ دَ ] (ع مص ) راندن . (از منتهی الارب ). دفع. دسر. (از اقرب الموارد). || سپوختن . (تاج المصادر بیهقی ). || قی نمودن . (از منتهی الارب ). بیرون انداختن قی خویش را. (از اقرب الموارد). || بیرون انداختن آنچه در دهان است . (از اقرب الموارد). || پر ک...
-
لمالم
لغتنامه دهخدا
لمالم . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) لبالب . مالامال . (برهان ). پُر. مَملوّ. نیک پُر. پُر تا لبه چنانکه از سر بخواهد شدن . رجوع به لبالب شود : نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشور از خون لمالم شده ست . فردوسی .(رشیدی این لغت را به ضم هر دو لام و در شعرف...
-
حالق
لغتنامه دهخدا
حالق . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حلق . سترنده ٔ موی . سرتراش . آرایشگر سر و صورت . سلمانی . ج ، حَلَقة. || پر و مملو. || بَدْیُمْن . (منتهی الارب ). مشئوم . || پستان پرشیر. ج ، حُلَّق ، حوالق . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || تاک بررفته بردرخ...
-
پرآب
لغتنامه دهخدا
پرآب . [ پ ُ ] (ص مرکب ) (در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره ) شاداب . طری . آبدار. دارای شیره ٔ نباتی بسیار : دانه [ انگور ] از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائده ٔ این در آب این است . (نوروزنامه ). || دارای آب بسیار. که آب بسیار...
-
انبه
لغتنامه دهخدا
انبه . [ اَم ْب ُه ْ ] (ص ) مخفف انبوه است . (برهان قاطع) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). بسیار. متعدد. کثیر : گروه انبه ایشان چو لشکر یأجوج سلاح محکم ایشان چو سد اسکندر. عنصری .از گله ٔ انبه چه غم قصاب راانبهی ّ هش چه بندد خواب را؟ مولوی .با سپاهی هم...