کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ملخ گیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ملخ گیر
لغتنامه دهخدا
ملخ گیر. [ م َ ل َ ] (نف مرکب ) که ملخ گیرد. گیرنده ٔ ملخ . || مجازاً آنکه به طعمه ٔ اندک و حقیر قناعت کند : همه بازان این جهان پیرندیا مگس خوار یا ملخ گیرند.سنائی .
-
واژههای مشابه
-
ملخ خوار
لغتنامه دهخدا
ملخ خوار. [ م َ ل َ خوا / خا ] (نف مرکب ) که ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سار. سار ملخ خوار. (یادداشت ایضاً).
-
ملخ خواری
لغتنامه دهخدا
ملخ خواری . [ م َ ل َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) تنگی و قحطی که از آمدن ملخ پدید می آید. (ناظم الاطباء).
-
ملخ زدگی
لغتنامه دهخدا
ملخ زدگی . [ م َ ل َزَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملخ زده شود.
-
ملخ زده
لغتنامه دهخدا
ملخ زده . [ م َ ل َ زَ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) کشتی که ملخ آن را خورده باشد: زرع مجرود؛ کشت ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ملخ شمار
لغتنامه دهخدا
ملخ شمار. [ م َ ل َ ش ُ ](ص مرکب ) بی حد و بی حساب و بی شمار. (ناظم الاطباء).
-
ملخ کردار
لغتنامه دهخدا
ملخ کردار. [ م َ ل َ ک ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون ملخ . مانند ملخ : ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری ملخ سر بر سر زانوست خون آلود بارانی .خاقانی .
-
ملخ ناک
لغتنامه دهخدا
ملخ ناک . [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) جای بسیار ملخ . زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباة؛ زمین ملخ ناک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).دبی ؛ ملخ . مدباة؛ زمین ملخ ناک . مدبیة؛ زمینی که ملخ گیاهش خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد ص 166).
-
پای ملخ
لغتنامه دهخدا
پای ملخ . [ ی ِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر : عیبم مکن و بدار معذورپای ملخی است تحفه ٔ مور.اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری . سعدی .دجله بود قطره ای از چشم کورپای ملخ پر بود از دست مور....
-
پور ملخ
لغتنامه دهخدا
پورملخ . [ رِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوره ٔ ملخ . تخم ملخ . دانه های چندی از ده تا بیست و پنج در کوزه مانندی کوچک به اندازه ٔ نصف انگشت کوچک دست عادی و آن دانه ها، تخم ملخ است که به پور ملخ مشهوراست . سرء. سرو. (منتهی الارب ). تخم غوغا. ت...
-
چشمه ٔ آب ملخ
لغتنامه دهخدا
چشمه ٔ آب ملخ . [چ َ م َ ی ِ ب ِ م َ ل َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چشمه ای است که بزعم بعضی نویسندگان آب آن چشمه دافع مضرت ملخ است و از کوه دنا که از مشاهیر جبال و در میان اراضی فارس و عراق واقع است میجوشد و آب چشمه بر روی پل سنگی میریزد و ...
-
جستوجو در متن
-
ران
لغتنامه دهخدا
ران . (اِ) قسمتی از پای از بالای زانو تا کشال . از بیخ کمر تا زانو. (یادداشت مؤلف ). فخذ و آن جزئی از بدن انسان و دیگر حیوانات که در مابین کمر و زانو واقع شده . (ناظم الاطباء). بعربی فخذ گویند. (برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 11) (از آنندراج ). فخذ. (دها...
-
آفت
لغتنامه دهخدا
آفت . [ ف َ ] (ع اِ) (شاید از ریشه ٔ آکفت فارسی ) آفة. آفه . عاهت . عاهه . عارضه . (زمخشری ).جانحه . زحمت . علت . بلا. بلیه . ضرر. آکفت . آسیب . بیماری . (ربنجنی ). گزند. عیب . آهو. ج ، آفات : رسیده آفت نشبیل او به هر کامی نهاده کشته ٔ آسیب او به هر ...