کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مفتی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مفتی
لغتنامه دهخدا
مفتی . [ م ُ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مفت . رایگان . بیمزد. بی اجرت . (از ناظم الاطباء).در تداول ، به رایگان . مجانی . مجاناً. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مفتکی . و رجوع به مفت و مفتکی شود.
-
مفتی
لغتنامه دهخدا
مفتی . [ م ُ ] (ع ص ) وچرگر. (صحاح الفرس ). فتوی دهنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فتوی دهنده و قاضی و وچرگر. (ناظم الاطباء). فقیهی که فتوی دهد و به پرسشهای شرعی که از او کنند جواب گوید. (از اقرب الموارد). آنکه فروع فقهی را مطابق استنباط خود بیان کن...
-
واژههای مشابه
-
حسین مفتی
لغتنامه دهخدا
حسین مفتی . [ ح ُ س َ ن ِ م ُ ] (اِخ ) رجوع به حسین مجتهد شود.
-
مفتی لکهنویی
لغتنامه دهخدا
مفتی لکهنویی . [م ُ ی ِ ل َ ک َ ] (اِخ ) مفتی غلام حضرت و از احفاد شاه شجاع کرمانی است . وی مفتی شهر لکهنو بود. از اوست :شهید تیغهجرانم نه پروای کفن دارم همین یک شام ماتم را سراپای بدن دارم .و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 437 و قاموس الاعلام ترکی شود.
-
مفتی زاده
لغتنامه دهخدا
مفتی زاده . [ م ُ دَ / دِ ] (اِخ ) احمدافندی (متوفی به سال 1206 هَ . ق .). از علمای دولت عثمانی و معاصر با سلطان عبدالحمید اول بوده است . اورا رسائلی در باب بعضی از مشکلات تفسیر بیضاوی است . (از قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به همین مأخذ شود.
-
جستوجو در متن
-
وجرگر
لغتنامه دهخدا
وجرگر. [ وَ ج َ گ َ ] (ص مرکب ) مفتی و فتوی دهنده . (آنندراج ) (برهان ). مفتی و آنکه فتوی میدهد. (ناظم الاطباء). رجوع به وجر شود.
-
متفاتی
لغتنامه دهخدا
متفاتی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) (از «ف ت ی ») کسی که برای فتوی نزد مفتی میرود. (ناظم الاطباء). آن که به فتوی نزدیک مفتی شود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) افندی (معید...). رجوع به دامادزاده و مفتی زاده شود.
-
ابوسبره
لغتنامه دهخدا
ابوسبره . [ اَ س َ رَ ] (اِخ ) مفتی مدینه بوده است . (منتهی الارب ).
-
چرگر
لغتنامه دهخدا
چرگر. [ چ ُ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مفتی بود. (فرهنگ اسدی ). مفتی را هم گفته اند. (برهان ) . بمعنی فتوی دهنده که مفتی خوانند. (انجمن آرا). در بعضی از کتب بمعنی مفتی مرقوم است . (جهانگیری ). مفتی . (ناظم الاطباء) : بوسه و نظرت حلال باشد باری حجت دار...
-
ابوالحسن
لغتنامه دهخدا
ابوالحسن . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) مفتی معروف بساعاتی . او راست : مفاتیح العلوم .
-
حسین ادرنوی
لغتنامه دهخدا
حسین ادرنوی . [ ح ُ س َ ن ِ اَ دِ ن َ ] (اِخ ) مفتی . مناقب بزازی را او به فارسی گردانید. (کشف الظنون ).
-
ساعاتی
لغتنامه دهخدا
ساعاتی . (اِخ ) ابوالحسن مفتی . او راست : کتاب مفاتیح العلوم . (فهرست ابن ندیم ).