کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
معز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ ماعز. (ناظم الاطباء).
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م َ ] (ع مص ) جدا کردن بز را از گوسفند. (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م َ ع َ ] (ع اِمص ) درشتی و سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || (مص ) سخت گردیدن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)....
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م َ ع َ / م َ ] (ع اِ) بز. (ترجمان القرآن ) (نصاب الصبیان ). بز، خلاف ضَاءْن . (منتهی الارب ). بز که حیوان معروف است . (غیاث ) (آنندراج ). برخلاف ضأن و مؤنث استعمال می گردد و اسم جنسی است که واحدی از لفظ خود ندارد ج ، اَمعُز، مَعیز. واحد آن ...
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَمعَز و مَعزاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به امعز و معزاء شود.
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م ُ ع ِزز ] (اِخ ) رجوع به عزالدین آیبک و طبقات سلاطین اسلام ص 71 شود.
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م ُ ع ِزز ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
معز
لغتنامه دهخدا
معز. [ م ُ ع ِزز ] (ع ص ) گرامی دارنده . (آنندراج ). کسی که تعظیم می کند و عزیز می دارد. (ناظم الاطباء). عزیزکننده . عزت بخش . مقابل مُذِل ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل دشمنان زو با مذلت دوستان بااعتزاز.منوچهری .
-
واژههای مشابه
-
معز فاطمی
لغتنامه دهخدا
معز فاطمی . [ م ُ ع ِزْ زِ طِ ] (اِخ ) رجوع به معدبن منصور شود.
-
معز لدین ا
لغتنامه دهخدا
معز لدین ا. [ م ُ ع ِزْ زُ ل ِ نِل ْ لاه ] (اِخ ) رجوع به معدبن منصور شود.
-
واژههای همآوا
-
ماز
لغتنامه دهخدا
ماز. (اِ) مطلق چین و شکنج را گویند. (برهان ). چین و شکنج . (آنندراج ). چین و شکنج و تا و لا. (ناظم الاطباء). چین . نورد. پیچ و خم . شکن . کلچ . شکنج . تاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای من رهی آن روی چون قمروان زلف شبه رنگ پر ز ماز. شهید (یادداشت...
-
ماز
لغتنامه دهخدا
ماز. [ زِ ] (ع اِ فعل ) قاتل به مقتول گوید: ماز رأسک و گاهی گوید ماز، و سکوت می کند، یعنی گردن دراز کن . ازهری گوید: نمی دانم این کلمه چیست مگر اینکه بگوییم مایز بوده و یاء را مؤخر بر زاء کرده و گفته اند: مازی و یاء را به جهت امر حذف کرده اند. ابن ...
-
ماز
لغتنامه دهخدا
ماز.(اِخ ) نام کوهی است در تبرستان و سبب تسمیه ٔ او به مازندران همین بوده یعنی اشخاصی که در درون آن ولایت که مازندران است ساکن باشند و آن را موز نیز گویند... و آن کوه از حد گیلان تابه لار و گفته اند تا به جاجرم کشیده بود و گفته اند ماز نام مردی بود ا...