کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مصور کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
لوچانیدن
لغتنامه دهخدا
لوچانیدن . [ دَ ] (مص ) لوچاندن (چشم ). کج و کوله کردن چشم . چپ و چوله کردن چشم . به صوری بدغیر صورت خود مصور کردن . رجوع به والوچانیدن شود.
-
مجسم کردن
لغتنامه دهخدا
مجسم کردن . [ م ُ ج َس ْ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جسمیت دادن . به صورت جسم درآوردن . || مصور کردن . صورت دادن در ذهن به امری خیالی یا غایب و دور.
-
بی دست و پا کردن
لغتنامه دهخدا
بی دست و پا کردن . [ دَ ت ُ ک َ دَ ](مص مرکب ) سراسیمه کردن . بی اراده کردن : مصور را کند بیدست و پا حسنی که شوخ افتدنشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد.صائب .
-
ره یافتن
لغتنامه دهخدا
ره یافتن . [ رَه ْ ت َ ] (مص مرکب ) راه یافتن . نفوذ یافتن . پی بردن . رخنه کردن . (یادداشت مؤلف ) : از نام به نامدار ره یابدچون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو.کمی و فزونی درو ره نیابدکه بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو.رجوع به راه یافتن در همه ٔ معان...
-
تصویر کشیدن
لغتنامه دهخدا
تصویر کشیدن . [ ت َص ْ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صورت کردن . رسم کردن صورت چیزی : اگر میدید با هم اتحاد بلبل و گل رامصور میکشید از رنگ گل تصویر بلبل را. غنی (از آنندراج ).در چشم مور جلوه ندارم ز لاغری تصویر من به موی میانی کشیده اند.قاسم مشهدی (از آن...
-
شیلان کشیدن
لغتنامه دهخدا
شیلان کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب ) اطعمه ٔ فراوان فراهم کردن دعوت عده ٔ کثیر یا عام را. عده ٔ کثیری را اطعام کردن . (یادداشت مؤلف ). گستردن سفره ٔ طعام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تکلف بسیار در مهمانی کردن . به مناسبت امور خیری از قب...
-
عنعنة
لغتنامه دهخدا
عنعنة.[ ع َ ع َ ن َ ] (ع مص ) موجود بودن «عنعنة» در کلام شخص . (از اقرب الموارد). رجوع به عنعنة شود. || تکرار کردن «عن فلان » در روایت . نقل کردن حدیث و روایت از چند تن ، بترتیب از پایین به بالا. (از فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد) : علی التخصیص...
-
نگار کردن
لغتنامه دهخدا
نگار کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگاشتن . نقش کردن . نقاشی کردن : برش چون بر شیر و رخ چون بهارز مشک سیه کرده بر گل نگار. فردوسی . || نقش کردن . ثبت کردن : بر درگه خلیفه دبیران همی کنندتوقیع نامه های تو بر دیده ها نگار. فرخی .به سان فرقان آمد قصی...
-
نقشبندی
لغتنامه دهخدا
نقشبندی . [ ن َ ب َ ] (حامص مرکب ) صنعت نقاشی و زردوزی و گلدوزی . (ناظم الاطباء). نگارگری . نقاشی . (یادداشت مؤلف ). عمل نقشبند. رجوع به نقشبند شود : چین بن یافث ... نقشبندی و جامه ها بافتن مردم را بیاموخت . (مجمل التواریخ ).شعری به خوش خیالی چون چا...
-
نقش بستن
لغتنامه دهخدا
نقش بستن . [ ن َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از تصویر کردن . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن . نقش کشیدن . صورتگری کردن . رسم کردن . نگاشتن : من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصر...
-
انگار
لغتنامه دهخدا
انگار. [ اَ / اِ ] (اِمص ، اِ) (ماده ٔ مضارع انگاشتن ، انگاردن ) تصور. پندار. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گمان . (ناظم الاطباء). || انگاره . کار ناتمام . (برهان قاطع) (آنندراج ). طرح . (فرهنگ فارسی معین ).هر چیز ناتمام و مصور. (ناظم الاطب...
-
میدان کشیدن
لغتنامه دهخدا
میدان کشیدن . [ م َ / م ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است . (آنندراج ). دورخیز کردن . خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن . (غیاث ) : گر سپند آسا ز آتش می گریزم دور نیست میکشم میدان که خو...
-
شمشیر کشیدن
لغتنامه دهخدا
شمشیر کشیدن . [ ش ِ / ش َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) آهیختن و شمشیر از غلاف برآوردن . (ناظم الاطباء). امتخاط. (منتهی الارب ): سل سیف ؛ بیرون آوردن شمشیر ازنیام حمله و جنگ را. حمله کردن با شمشیر. (یادداشت مؤلف ). آختن تیغ. تیغ از نیام برآوردن : عکس خو...
-
رسام
لغتنامه دهخدا
رسام . [رَس ْ سا ] (ع ص ) رسم کننده . نقش کننده و نقاش . (ناظم الاطباء). نقاش و مصور، از رسم که به معنی نقش کردن است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). پیکرنگار : هرچه کردی بدین صفت بهرام بر خورنق نگاشتی رسام . نظامی .ناف خلقش چو کلک رسامان مشک در جیب و لع...
-
ممثل
لغتنامه دهخدا
ممثل . [ م ُ م َث ْ ث َ ] (ع ص ) مصورگشته و پیکر صورت بسته شده . مصورکرده . تصویرشده . مجسم گشته . (از ناظم الاطباء). مصور. مجسم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : کان المثال فی الصور الذهنیة اضعف من الممثل ، و فی المثل الافلاطونیة بالعکس . (حکمة الاشراق حاشی...