کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مصاف دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
هم مصاف
لغتنامه دهخدا
هم مصاف . [ هََ م َ صاف ف / م َ ] (ص مرکب )هم نبرد. دو تن که با یکدیگر مصاف دهند : آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت . خاقانی .سکندر وگر خود بود کوه قاف که باشد که من باشمش هم مصاف ؟نظامی .
-
مصاف آرای
لغتنامه دهخدا
مصاف آرای . [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف آرا. آراینده ٔ رزمگاه . ترتیب دهنده ٔ جنگ و جنگ جای . که ترتیب صفوف لشکریان و بقیه ٔ سپاهیان کند. || آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایه ٔ آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی : هرچه ...
-
مصاف آزموده
لغتنامه دهخدا
مصاف آزموده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آزمایش شده در نبرد و جدال . (ناظم الاطباء). که سختی و فنون جنگ دیده باشد. مجرب در جنگ و نبرد. جنگ دیده و نبردآزموده : نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است چنانکه مسأله ٔ شرع پیش دانشمند.(گلستان ).
-
مصاف دار
لغتنامه دهخدا
مصاف دار. [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف دارنده . اداره کننده ٔ مصاف . که مدار جنگ مصاف بر آزمودگی و تدبیر و فرمان او باشد. جنگی . مبارز : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .کس نی سوار دید که باشد مصاف دار؟وز نی ستور دی...
-
مصاف در
لغتنامه دهخدا
مصاف در. [ م َ دَ ] (نف مرکب ) که صف لشکر در میدان جنگ بشکند. مصاف شکن . صف شکن . صفدر : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .و رجوع به مصاف شکن شود.
-
مصاف شکن
لغتنامه دهخدا
مصاف شکن . [ م َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) صف شکن . نبردشکن . صف در. که در میدان جنگ لشکر مخالف را بشکند. غالب در جنگ : معز دین هدی خسرو مصاف شکن خدایگان جهان سنجر ملوک شکار. امیرمعزی .و رجوع به مصاف در و مصاف شود.
-
جستوجو در متن
-
لثم
لغتنامه دهخدا
لثم . [ ل َ ] (ع مص )کوفتن و شکستن شتر سنگ را به سپل . || شکستن و خون آلود کردن سنگ سپل شتر را. || به مشت زدن بر بینی . التثام . (منتهی الارب ). || بوسه دادن : روز مصاف را شب زفاف پندارندو زخم رماح را لثم ملاح شناسند. (جهانگشای جوینی ).
-
بی فرهنگ
لغتنامه دهخدا
بی فرهنگ . [ ف َ هََ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرهنگ ) ناپرهیخته . بی عقل و بی تمیز. (ناظم الاطباء) : مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ معادیان تو نافرخند و نافرزان . بهرامی .|| بی ادب . (یادداشت مؤلف ) : چه گرد بر گرد خرگاه طواف کردن وبا سرپوشیدگان درگا...
-
جواب گفتن
لغتنامه دهخدا
جواب گفتن . [ ج َگ ُ ت َ ] (مص مرکب ) پاسخ دادن . استجابت : طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گوچرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد؟ ناصرخسرو.یا جواب من بگو یا داد ده یا مرا اسباب شادی یاد ده . مولوی .جوابم گوی جان من بهر تلخی که میخواهی که دشنام از ...
-
سرپوشیده
لغتنامه دهخدا
سرپوشیده . [ س َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنچه یا آنکه سر او پوشیده شده باشد. || سربسته . مبهم . مجمل . بدون شرح و تفصیل : مشورت دارند سرپوشیده خوب در کنایت با غلطافکن مشوب . مولوی (مثنوی چ خاور ص 24). || (اِ مرکب ) دوشیزه . (غیاث ) (آنندراج ). زن . دخ...
-
دودستی
لغتنامه دهخدا
دودستی . [ دُ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از کوزه و سبو. (ناظم الاطباء)(از لغت فرس اسدی ). سبوی سرفراخ . (صحاح الفرس ). غولین . (از لغت فرس اسدی ذیل ماده ٔ غولین ) : عشقش به دودستی آب می دادوز کوره ٔ عشق تاب می داد. نظامی .|| دودسته . بازه . چوبدستی . (یادد...
-
شابهار
لغتنامه دهخدا
شابهار. [ ب َ ] (اِخ ) نام بتکده ای بود در نواحی کابل که در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع است . (فرهنگ جهانگیری ) : هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بودپیش کردی و درآوردی بدشت شابهار. فرخی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 255).همه شادی شابهار کزوشد شکفته بهار دو...
-
روی نمودن
لغتنامه دهخدا
روی نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخ نمودن . نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن . ظاهر شدن . (یادداشت مؤلف ) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی . فردوسی .چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی . فردوسی...
-
پیش کردن
لغتنامه دهخدا
پیش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بجلو انداختن . راندن بجانب مقابل . راندن دسته ای از مواشی ودواب و بردن بجانبی که خود میرود. پیش انداختن . بجلو راندن . راندن بطرفی که خود میرود چون پیش کردن سیل احمال و اثقال و کالا و ستور را یا پیش کردن دزدان رمه را ...