کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مسلط شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
تسیطر
لغتنامه دهخدا
تسیطر. [ت َ س َ طُ ] (ع مص ) برگماشته شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مسلط شدن بر چیزی و اشراف داشتن و نگهبانی کردن بر آن و متعهد احوال آن شدن . (از متن اللغة). || مسلط کردن . (ناظم الاطباء).
-
غالب گردیدن
لغتنامه دهخدا
غالب گردیدن . [ ل ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) چیره شدن . مسلط گشتن . سیطرة.
-
برگماشته
لغتنامه دهخدا
برگماشته . [ ب َ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) منصوب . نصب شده . (فرهنگ فارسی معین ). سِلطیط. مُسطِّر. مسلط. مُسیطر. || وکیل و مباشر. (ناظم الاطباء). کارران . موکَّل .- برگماشته شدن ؛ منصوب شدن . تَسطیر. تسلّط. تَسیطُر. سَیطرة. (دهار) (ترجمان القرآن ...
-
فرودافشردن
لغتنامه دهخدا
فرودافشردن . [ ف ُ اَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را محکم گرفتن و بر او مسلط شدن . در زیر افشردن . به زمین زدن : امیر او را فرودافشرد و غلامان را آواز داد. (تاریخ بیهقی ).
-
دلیر گشتن
لغتنامه دهخدا
دلیر گشتن . [ دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دلیر گردیدن . دلاور شدن . شجاع شدن . || جرأت کردن . مسلط و چیره گشتن : برشنا کردن دلیر نگشته بود. (منتخب قابوسنامه ص 31).عدل را کرد خواست ظلم تباه در جهان خواست گشت فتنه دلیر.مسعودسعد.
-
چیرشدن
لغتنامه دهخدا
چیرشدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . ظفر یافتن . غلبه کردن . مظفر شدن . مسلط شدن . فایق شدن . تسلط یافتن . غالب آمدن . فاتح آمدن . فیروز گشتن : چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ شود چیر اگر سستی آری به جنگ . اسدی .گر شودچیر و تاج برداردوز ولایت خراج ...
-
علی هندو
لغتنامه دهخدا
علی هندو. [ ع َ ی ِ هَِ ] (اِخ ) (شیخ ...). از امرای بزرگ طغاتیمورخان بود و پسر او امیرولی است که پس از کشته شدن طغاتیمور بر ولایت جرجان مسلط گشت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 366 شود.
-
چیره آمدن
لغتنامه دهخدا
چیره آمدن . [ رَ / رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مسلط شدن . استیلا یافتن . فائق آمدن . برتر آمدن : دو رخ و دو لبت به رنگ و مزه چیره آمد بر ارغوان و شکر.عنصری .
-
نیرومند
لغتنامه دهخدا
نیرومند. [ م َ ] (ص مرکب ) توانا. خداوند زور و قوت . (انجمن آرا) (برهان قاطع)(آنندراج ). خداوند قدرت . (ناظم الاطباء) : گور اگر چند بود نیرومندیا به دستش گرفت یا به کمند. میرخسرو. || دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء). || مسلط. (فرهنگ فارسی معین ).- ن...
-
بر روی دویدن
لغتنامه دهخدا
بر روی دویدن . [ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از گرم عنان شدن در گفت و گوی . (برهان ). بر دیده دویدن . (آنندراج ). || بر روی جهیدن . جاری شدن بر رخسار : هر کرا در چشم خود با ناز پروردم چو اشک عاقبت بی آبرویی کرد و بر رویم دوید. ؟ || استیلا یافتن . مسل...
-
غالب آمدن
لغتنامه دهخدا
غالب آمدن . [ ل ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) چیره شدن . مسلط شدن در سخن و مناظره و نزاع و جدال : اگر جاهلی به زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست . (گلستان ). هوای نفس اماره غالب آمد. (مجالس سعدی ).- غالب آمدن بر ؛ چیره شدن بر. مسلط شدن بر... : ماهی بر او غا...
-
تخطی
لغتنامه دهخدا
تخطی . [ ت َ خ َطْ طی ] (ع مص ) فاگذشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). درگذشتن . (آنندراج ). تخطی ناس ؛ تخطی رقاب مردم کردن و گذشتن از آنها. چون واوی باشد مسلط شدن بر مردم و گذشتن از آنها. (ناظم الاطباء). اختطاء. (اقرب الموارد) (المنجد). تجاوز و در...
-
چیره شدن
لغتنامه دهخدا
چیره شدن . [ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غالب آمدن . فاتح آمدن . غلبه کردن . مستولی شدن . غالب شدن . فائق آمدن . ظفر یافتن . قهر. مسلط شدن . مسلط گشتن . تسلط یافتن . استیلا یافتن . بهر. بُهُور.استعِلاء. (یادداشت مؤلف ). غَلب . غَلَب . غَلَبَه . مَغل...
-
چیره گشتن
لغتنامه دهخدا
چیره گشتن . [ رَ / رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غالب آمدن . غالب شدن . پیروزی یافتن . مسلط شدن . مستولی شدن . انجاح . بوغ . تَبَوﱡغ . (منتهی الارب ). چیره گردیدن چیره شدن : دگر آز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت . فردوسی .چو رخسار رستم ز خو...
-
دست درآوردن
لغتنامه دهخدا
دست درآوردن . [ دَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) دست زدن . پرداختن به چیزی یا کاری : خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178). || مسلط شدن . در اختیار گرفتن . به دست کردن : دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم .نظامی .