کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مستنیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مستنیر
لغتنامه دهخدا
مستنیر. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) طلب روشنی کننده و نورجوینده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نورطلب . نورگیر. مقابل منیر. موجودات از نظر شیخ اشراق یا منیر هستند که خود منور غیر و متنور بالذات می باشند، و یا مستنیرند که از منیر بالذات کسب نور کننداعم...
-
جستوجو در متن
-
مستنیرات
لغتنامه دهخدا
مستنیرات . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستنیر و مستنیرة. رجوع به مستنیر شود. || کواکب که از آفتاب نور گیرند. (فرهنگ علوم عقلی ).
-
نورپذیر
لغتنامه دهخدا
نورپذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) آنچه از دیگری نور گیرد. مستنیر. (از فرهنگ فارسی معین ).
-
محمد
لغتنامه دهخدا
محمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن مستنیر. رجوع به قطرب محمدبن مستنیر نحوی لغوی و ابوعلی محمدبن ... و وفیات الاعیان چ بیروت ج 4 صص 312 - 313 شود.
-
ابوعلی
لغتنامه دهخدا
ابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) محمدبن مستنیر نحوی لغوی مشهور به قطرب . رجوع به قطرب شود.
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی مقری . مکنی به ابوطاهر. مقری عراق . او راست : کتاب مستنیر. وفات وی به سال 496 هَ . ق . بود.
-
نوریاب
لغتنامه دهخدا
نوریاب . [ نورْ ] (نف مرکب ) نوریابنده . نورگیرنده . مستنیر : مشعل ماه از رخ او نوریاب شعله ٔ مهر رخ او دورتاب . کاتبی .تا بود از شعشعه ٔ آفتاب سطح معلای فلک نوریاب .(از حبیب السیر).
-
رامیثنی
لغتنامه دهخدا
رامیثنی . [ ث َ ] (اِخ ) ابوابراهیم روح بن مستنیر رامیثنی بخاری که از مختاربن سابق و جز وی روایت کرد و محمدبن هاشم بن نعیم از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
-
جرجانی
لغتنامه دهخدا
جرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) عبدالواحدبن مستنیر مکنی به ابوالقاسم . راوی بود. وی بشام رفت ونزد خیثمة طرابلسی و اسحاق بن ابراهیم اذرعی (حدیث ) نوشت . (از تاریخ جرجان ابوالقاسم سهمی ص 211).
-
خالد
لغتنامه دهخدا
خالد. [ ل ِ ] (اِخ )ابن مستنیر. وی از میمون از ابن عمر روایت میکند. میمونی که از او روایت میکند و در کتاب ابن ابی حاتم آمده است میمون بن ابی عبداﷲ است نه میمون بن مهران که نامش همواره در وقت اطلاق نام میمون به ذهن خطور میکند. (از لسان المیزان ج 2 ص 3...
-
مستدیر
لغتنامه دهخدا
مستدیر. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استدارة. گردنده . (آنندراج ) (اقرب الموارد). دور زننده . || هر چه گرد باشد و مدور. (غیاث ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). مدور. دایره ای . گرد : گردنده و رونده به فرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزن...
-
مثالات
لغتنامه دهخدا
مثالات . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مثال . و رجوع به مثال شود.- مثالات مقیده ؛ عبارت از خیالاتند و نمونه و شبح مثالات مطلقه اند و عالم روحانی اندکه خدای متعال آنها را آفریده است تا دلیل بر وجود عالم روحانی باشند و ارباب کشف مثالات مقیده را متصل به این عالم ...
-
باصر
لغتنامه دهخدا
باصر. [ ص ِ ] (ع ص ) چشم دارنده . ذوبصر. (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || لمح باصر؛ ذوبصر و تحدیق . (تاج العروس ). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). اریته لمحا باصراً؛ ای : نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء). || در مکتب حکمت اشراق...
-
گردنده
لغتنامه دهخدا
گردنده . [ گ َ دَ دَ / دِ ] (نف ) چرخنده . گردان . حرکت کننده . دوار : و گردنده اند از بر چراگاه و گیاخوار تابستان و زمستان . (حدود العالم ).که آن آفرین باز نفرین شودوز او چرخ گردنده پرکین شود. فردوسی .که بر آسمان اختران بشمردخم چرخ گردنده را بنگرد. ...