کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مستظهر شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
مستظهر با
لغتنامه دهخدا
مستظهر با. [ م ُ ت َ هَِ رُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) احمدبن عبداﷲالمقتدی بن محمدبن القائم ، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ذخیرةالدین ، بیست و هشتمین خلیفه ٔ عباسی . وی به سال 470 هَ . ق . متولد شد و در سال 487 هَ . ق . بعد از فوت پدرش به خلافت نشس...
-
مستظهر با
لغتنامه دهخدا
مستظهر با. [ م ُ ت َ هَِ رُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) حاکم قرطبه . رجوع به عبدالرحمن (ابن هشام بن عبدالمطلب ...) شود.
-
جستوجو در متن
-
بشارة
لغتنامه دهخدا
بشارة. [ ب َ رَ ] (ع مص )بشارت . مسرور شدن بچیزی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || شاد شدن . (آنندراج ). شاد شدن و شاد کردن و تازه روی شدن . || خوش طبع شدن . || گلوگیر شدن طعام . || بی طعم شدن . || خوش ناآینده شدن .(مؤید ال...
-
پشت قوی
لغتنامه دهخدا
پشت قوی . [پ ُ ق َ ] (ص مرکب ) مستظهر. نیرومند شده : جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست تو شادخوار و ما رهیان از تو شادخوار. فرخی .- پشت قوی شدن ؛ استظهار. (منتهی الارب ).
-
مخامره
لغتنامه دهخدا
مخامره . [ م ُ م َ رَ / م ُ م ِ رِ ] (ع مص ) پنهان شدن و اقامت در جائی : در میان گروهی از پیادگان خویش روی به مخارم کوهها و به مخامره ٔ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ، ص 287).
-
غزارت
لغتنامه دهخدا
غزارت . [ غ َ رَ ] (ع مص ) بسیار شدن . بسیاری . وفور. غزارة. رجوع به غزارة شود : فایده ٔ... غزارت عقل آن است که چون از دوستان دشمنی پیدا آید... در حال اطراف کار خود فراهم گیرد. (کلیله و دمنه ).پیام آن است کای شایسته فرزندکه بادا بحرعلمت را غزارت . سی...
-
تنگ آمدن
لغتنامه دهخدا
تنگ آمدن . [ ت َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک آمدن . (ناظم الاطباء) : چنین تاشب تیره آمد به تنگ برو چیره شد دست پور پشنگ . فردوسی .که توران سپه سوی جنگ آمدندرده برکشیدند و تنگ آمدندبدانگه که تیره شب آمد به تنگ گوان آرمیدندیکسر ز جنگ . فردوسی .همیدون شکس...
-
متوفر
لغتنامه دهخدا
متوفر. [ م ُ ت َ وَف ْ ف ِ ] (ع ص ) بسیار وفراوان و متعدد و افزون . (ناظم الاطباء). || تمام دریافته . به تمام حق رسیده : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44). سندباد در علوم و فضایل متبحر است و از ...
-
رحل
لغتنامه دهخدا
رحل . [ رَ ] (ع اِ)پالان شتر. ج ، اَرْحُل ، رِحال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل ) (از صراح اللغة) (از منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج ، اَرْحُل ، رِ...
-
حاکم بامر ا
لغتنامه دهخدا
حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْ لاه ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قُبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفه مسترشد باﷲبن مستظهر باﷲ. هنگام سقوط بغداد به دست مغولان ، وی پنهان گردید و نجات یافت ، و با جمعی از یاران به نزد حسین بن فلاح امیر بنی خفاجة شد ...
-
شعله
لغتنامه دهخدا
شعله . [ ش ُ ل َ /ل ِ ] (از ع ، اِ) شعلة. زبانه ٔ آتش و وراغ . (ناظم الاطباء). زبانه . زبانه ٔ آتش . الاو. الو. آتش افروخته . لهیب . آفرازه . پاره ٔ آتشی که می درخشد. پاره ٔ آتش که می بجهد. قبس . مقباس . (یادداشت مؤلف ). صاحب آنندراج گوید: زبانه ٔ د...
-
ثقل
لغتنامه دهخدا
ثقل . [ ث ِ ] (ع اِمص ، اِ) ثقالت . گرانی . سنگینی . (مقابل خفّت ) : خلقی را به ثقل وَطأت و فضل قوت در زیر پای پست میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). || رخت و باروبنه ٔ مسافر. بار سنگین . چیز گران : یعقوب ثقل و بنه ٔ او بر گرفت و بسیستان باز آمد. (...
-
دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دُ ] (اِ) دمب . ذنب . ذنابی . و در شعر گاهی به تشدید میم آید. (یادداشت مؤلف ). عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره های استخوان در دنبالچه بوجود آمده است . انتهای دم به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویخته بود و در پر...
-
چیز
لغتنامه دهخدا
چیز. (اِ) شی ٔ. (منتهی الارب ) (دهار). پدیده .تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را : نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی .ز پندت نبد هیچ مانیده چیزولیکن مرا خود پر آمد قفیز. فردوسی .خوبتر چیز در جهان سخن است خلق آن خواجه خوبتر ز سخن . فرخی .از کمال هیچ...