کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مردم آمیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مردم پیچ
لغتنامه دهخدا
مردم پیچ . [ م َ دُ ] (نف مرکب ) کنایه از مردم کش و مردم آزار. (انجمن آرا). || (اِ مرکب ) سلاحی است مانند چوگان . (انجمن آرا). مردم آهنگ .
-
مردم خصال
لغتنامه دهخدا
مردم خصال . [ م َ دُ خ ِ ] (ص مرکب ) کسی که در وی صفات انسانیت و مردمی باشد. (ناظم الاطباء). مردم خوی . آدمی خوی . آدمی سیرت . نیکو خصال .
-
مردم خوار
لغتنامه دهخدا
مردم خوار. [ م َ دُ خوا / خا ] (نف مرکب ) آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور : با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم . ...
-
مردم خواره
لغتنامه دهخدا
مردم خواره . [ م َ دُ خوا / خا رَ / رِ ] (نف مرکب ) مردم خوار. مردم خور. رجوع به مردم خوار شود : باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم وین چرخ مردم خواره را چنگال و دندان بشکنم .مولوی .
-
مردم خواری
لغتنامه دهخدا
مردم خواری .[ م َ دُ خوا / خا ] (حامص مرکب ) آدم خواری . خوردن گوشت آدمیزاد. عمل مردم خوار. رجوع به مردم خوار شود.
-
مردم خواه
لغتنامه دهخدا
مردم خواه . [ م َدُ خوا / خا ] (نف مرکب ) مردم دوست . دوستدار مردم .
-
مردم خواهی
لغتنامه دهخدا
مردم خواهی . [ م َ دُ خوا / خا ](حامص مرکب ) مردم دوستی . مردم پرستی . عمل مردم خواه .
-
مردم خور
لغتنامه دهخدا
مردم خور. [ م َ دُ خُوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورنده ٔ گوشت آدمیزاده : ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش . اسدی .چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم . نظامی .به مردم کشی اژدها پیکرم نه م...
-
مردم خوری
لغتنامه دهخدا
مردم خوری . [ م َ دُ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) آدم خواری . مردم خواری . خوردن گوشت آدمیزاد. عمل مردم خور. رجوع به مردم خور شود : یکی چاره باید برانداختن به تزویر مردم خوری ساختن .نظامی .
-
مردم خوی
لغتنامه دهخدا
مردم خوی . [ م َ دُ ] (ص مرکب ) مردم خصال .آدمی سیرت . ملایم و خوشرفتار : قوت تن بدان سبب زیادت شود و قوت عصبانی به اعتدال باز آید و مردم هشیارتر و مردم خوی تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
مردم خیال
لغتنامه دهخدا
مردم خیال . [ م َ دُ ] (ص مرکب ) کسی که توهم کند چیزی را که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء) : که این اژدها خوی مردم خیال نهنگی است کاورده بر ما زوال .نظامی .
-
مردم خیز
لغتنامه دهخدا
مردم خیز. [ م َ دُ ] (نف مرکب ) مردخیز. جائی را گویند که در آن ارباب عقل و دانش پیدا شوند. (آنندراج ). سرزمین و دیاری که از آنجا مردان برجسته و بزرگوار برخاسته باشند. || پدیدآورنده ٔ مردمان . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
-
مردم دار
لغتنامه دهخدا
مردم دار. [ م َ دُ ] (نف مرکب ) خوش سلوک . خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک . خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد : مردم دار و خداوند دوست بودی . (سیاست نامه ).نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به ...
-
مردم داری
لغتنامه دهخدا
مردم داری . [ م َ دُ ] (حامص مرکب ) حسن سلو». خوشرفتاری با خلق . مهربانی و ملایمت کردن با مردمان . مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود : آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است . (راحةالصدور راوندی )...
-
مردم در
لغتنامه دهخدا
مردم در. [ م َ دُ دَ ] (نف مرکب ) درنده ٔ مردمان . که آدمیزاد را پاره کند و بدرد و بکشد : خر بار بر به که شیر مردم در. (گلستان ).