کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مردافکن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مردافکن
لغتنامه دهخدا
مردافکن . [ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد : رایضان کرگان به زین آرندگر چه توسن بوند و مردافکن . فرخی (دیوان ص 324). || پهلوان قوی پنجه ٔ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد : تژاوم بود نام و مردافکنم سر شیر جن...
-
جستوجو در متن
-
مرداوژن
لغتنامه دهخدا
مرداوژن . [ م َ اَ ژَ ] (نف مرکب ) مردافکن . شجاع . بهادر. پهلوان . رجوع به مردافکن شود : زره پوش خفتند مرداوژنان که بستر بود خوابگاه زنان . سعدی .تو در پنجه ٔ شیر مرداوژنی چه سودت کند پنجه ٔ آهنی .سعدی .
-
پهلوان افکن
لغتنامه دهخدا
پهلوان افکن . [ پ َ ل َ / ل ِ اَ ک َ ] (نف مرکب ) که پهلوان افکند. قوی . زورمند. مردافکن .
-
مردافکنی
لغتنامه دهخدا
مردافکنی . [ م َ اَ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل مردافکن . || بهادری . شجاعت . قوی پنجگی . دلیری : چند کنی دعوی مردافکنی کم زن و کم زن که کم از یک زنی . نظامی .نمایند مردی و مردافکنی . نظامی .و رجوع به مردافکن شود.
-
مردآزما
لغتنامه دهخدا
مردآزما. [ م َ ] (نف مرکب ) کنایه از قوی و پرزور. مردافکن . (آنندراج ) : دور قدح به مرکز لامی شود تمام در محفلی که ساغر مردآزما زنند.صائب (از آنندراج ).
-
مردانداز
لغتنامه دهخدا
مردانداز. [ م َ اَ ] (نف مرکب ) مردافکن . قوی . پرزور : باده ای بود سخت مرداندازشد حسابی ضرورت از آغاز.اوحدی (جام جم ص 37).
-
تیره زلف
لغتنامه دهخدا
تیره زلف . [ رَ / رِ زُ] (ص مرکب ) سیاه زلف . سیاه موی . سیه گیسو : تیره زلفا باده ٔ روشن کجاست دیر وصلا رطل مردافکن کجاست . خاقانی .رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
گردافکن
لغتنامه دهخدا
گردافکن . [ گ ُ اَ ک َ ] (نف مرکب ) پهلوان زمین زننده . پهلوان . دلیر. شجاع مردافکن . گرداوژن : منم گفت گردافکن و شیرگیرکمند و کمان دارم و گرز و تیر. فردوسی .برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش .فردوسی .عنان پیچ و گردافکن و گرزدارچو من ...
-
شنگل
لغتنامه دهخدا
شنگل . [ ش َ گ ُ ] (اِخ ) نام پادشاه هند که به مدد افراسیاب آمده بود. (برهان ). نام یکی از سلاطین هند. (ولف ). در شاهنامه نام یکی از شاهان هندوستان است که به مدد افراسیاب برای جنگ با ایران آمده بود. (فرهنگ نظام ) : چو غرچه ز سکسار و شنگل ز هندهوا پرد...
-
دستان زن
لغتنامه دهخدا
دستان زن . [ دَ زَ ] (نف مرکب ) دستان زننده . جادو و افسونگر. مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء). فریبکار. حیله گر. گربز. || نقال و قصه خوان . || کسی که دست بر سیمهای ساز و یا کلید آن میزند. (ناظم الاطباء). زخمه زن . || نغمه سرا. (آنندراج ). آوازه خوان ...
-
شر و شور
لغتنامه دهخدا
شر و شور. [ ش َ رُ / ش َرْ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )فتنه و غوغا. جنگ و ستیز. جار و جنجال : نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از شر و شور انجمن . فردوسی .زین دهر بیوفا که نزاید هگرزجز شر و شور از شب آبستن . ناصرخسرو.گرنه مستی از ره مستان و شر و...
-
اوژن
لغتنامه دهخدا
اوژن . [ اَ ژَ ] (نف مرخم ) انداز. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). افکن . (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (انجمن آرا). اندازنده و افکننده . (برهان ) (هفت قلزم ). اما همیشه در صورت ترکیبی بکار رود.- تن اوژن ؛ تن افکن : یکی آتش درافتاده ست...
-
برآساییدن
لغتنامه دهخدا
برآساییدن . [ ب َ دَ ](مص مرکب ) برآسودن . آرام و قرار گرفتن : مگر زو برآساید این بوم و بربفّر تو ای مرد پیروزگر.فردوسی .اگر پیل تن را بچنگ آوری زمانه برآساید از داوری . فردوسی .چو آراید او تاج و تخت مهان برآساید از رنج و سختی جهان . فردوسی .لختی از ...
-
کاموس
لغتنامه دهخدا
کاموس . (اِخ ) نام مبارزی است کشانی و او پادشاه سنجاب بود و تابه ملک روم ولایت داشت ، بمدد افراسیاب آمد و رستم اورا بخم کمند گرفت و کشت . (برهان ) (فرهنگ نظام ). از بهادران توران . (حبیب السیر ج 1 چ فردوسی تهران ). نام یکی از امرای زیردست افراسیاب که...