کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مربوط به اسب سواری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
فروسیة
لغتنامه دهخدا
فروسیة. [ ف ُ سی ی َ ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری . (منتهی الارب ). حاذق گردیدن در امر خیل . (اقرب الموارد). || شناختن اسب و سواری کردن . || (اِمص ) سواری . || اسب شناسی . (منتهی الارب ). فروسة. رجوع به فروسة شود.
-
فروسة
لغتنامه دهخدا
فروسة. [ ف ُ س َ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری . (منتهی الارب ). حاذق گردیدن در کار خیل . (اقرب الموارد). || شناختن اسب و سواری کردن . || (اِمص ) سواری . || اسب شناسی . (منتهی الارب ).
-
چست سواری
لغتنامه دهخدا
چست سواری . [ چ ُ س َ ] (حامص مرکب ) چابک سواری . جلد و چالاک بودن در سواری اسب . سوارکاری : بشکسته دلیران را از چست سواری صف مرکب شده ناپیدا، در دست عنان مانده .عطار.
-
سواری
لغتنامه دهخدا
سواری . [ س َ ] (حامص ) عمل سوار شدن . بر اسب نشستن : همی خواست منذر که بهرام گوربدیشان نماید سواری و زور. فردوسی .سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر و خدنگ . فردوسی .زین سواری حاصلی نامد مراجز که دشت محنت و گرد بلا. ناصرخسرو.نیم چندان شگ...
-
کوتال
لغتنامه دهخدا
کوتال . (ترکی -مغولی ، اِ) اسب سواری . کوتل . کتل . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کوتل و کتل شود.
-
فروسیت
لغتنامه دهخدا
فروسیت . [ ف ُ سی ی َ ] (ع مص ، اِمص ) فروسة.سواری . سوارکاری . (یادداشت بخط مؤلف ). سواری اسب وشناختن اسب . (غیاث ). رجوع به فروسة و فروسیة شود.
-
اسب انگیز
لغتنامه دهخدا
اسب انگیز. [ اَ اَ] (نف مرکب ) اسب انگیزنده . آنکه اسب را به انگیز درآورد. (سروری ). || (اِ مرکب ) مهماز. (سروری ) (جهانگیری ). مهمیز. آهنی باشد که بر پاشنه ٔ کفش و موزه نصب کنند و بهنگام سواری بر پهلوی مرکوب زنند تا تیز رود. (جهانگیری ).
-
فراسة
لغتنامه دهخدا
فراسة. [ ف َ س َ ] (ع مص ) زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری و شناخت اسب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سواری کردن . (منتهی الارب ).
-
اشمیطی
لغتنامه دهخدا
اشمیطی . [ ] (اِخ ) ابن الندیم کتابی درباره ٔ اسب سواری به وی نسبت داده است . رجوع به فهرست ابن الندیم شود.
-
کفت
لغتنامه دهخدا
کفت . [ ک ُ ف َ ] (ع ص ) فرس کفت ؛ اسب که به همه ٔ تن برجهد و سواری بر آن دشوار باشد از برجستگی وی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
-
درنشستنی
لغتنامه دهخدا
درنشستنی . [ دَ ن ِ ش َ ت َ ] (ص لیاقت ) هر چیز لایق سواری . (ناظم الاطباء). ولی صحیح آن می نماید که «برنشستنی » باشد، چه برنشستن به معنی سوار شدن بر اسب است .
-
فراست
لغتنامه دهخدا
فراست . [ ف َ س َ ] (ع مص ) سواری کردن و دانائی در مقدمه ٔ اسبان و اسب شناختن . (غیاث اللغات ). اسب شناسی است و درباره ٔ آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است . رجوع به فَراسَة شود.
-
چاپک سواری
لغتنامه دهخدا
چاپک سواری . [ پ ُ س َ ] (حامص مرکب ) رجوع به چابک سواری شود.
-
یرغ
لغتنامه دهخدا
یرغ . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) به معنی یراغ است که اسب سواری کرده شده و آزموده باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یرق . یراغ . سوغانی .اسب آزموده ٔ ایلغاری . (یادداشت مؤلف ) : شتابنده را اسب صحراخرام یرغ داده به زانکه باشد جمام . نظامی .و رجوع ...
-
فرخش
لغتنامه دهخدا
فرخش . [ ف َ رَ ] (اِ) کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان ).پرخش . کفل اسب . (یادداشت به خط مؤلف ) : روز هیجا از سر چابک سواری بردری از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند. سوزنی (دیوان ص 62).فرخچ . فرخج . رجوع به فرخج و پرخش شود.