کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی...
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
خط محور
لغتنامه دهخدا
خط محور. [ خ َطْ طِ م ِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است موهوم که یک سر او بر شرق وسر دیگر بر غرب پیوسته است و با خط استواء متقاطع است و سیر آفتاب بر او می باشد . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) : ز خط استواء و خط محورفلک را تا صلیب آید هوید...
-
واژههای همآوا
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور. [ م َهَْ وَ ] (اِ) گیاهی است و آن در زمین عرب می باشد بوقتی که ماه در نقصان نباشد آن را بگیرند تا منفعت بخشد و آن را عربان بساق القمر و بصاق القمر و بزاق القمر خوانند و زبدالقمر نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). اسم هندی حماحم است . حجرالقمر . سن...
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور. [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ مَهر، کابین زن . (منتهی الارب ). رجوع به مهر شود.
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور.[ م ُ ] (ع مص ) زیرک و رسا گردیدن و استادی کردن . مَهر. مهار. مهارة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
پاچنبری
لغتنامه دهخدا
پاچنبری . [ چَم ْ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه به التواءالقدم مبتلاست . آنکه پای از محور طبیعی خارج دارد.
-
دسورده
لغتنامه دهخدا
دسورده . [ دَس ْ وَ دَ / دِ] (اِ) چوبی باشد که بدان گلوله ٔ خمیر را پهن کنند.(برهان ). چوبی باشد که بدان گلوله ٔ خبز یعنی نان راپهن کنند. (آنندراج ). چوبی که خبازان به آن نان راست کنند. وردنه . محور. و رجوع به وردنه و محور شود.
-
وردانه
لغتنامه دهخدا
وردانه . [ وَ ن َ / ن ِ ] (اِ) وردنه . رجوع به وردان شود. || محور چرخ . (ناظم الاطباء).
-
محورة
لغتنامه دهخدا
محورة. [ م ُ ح َوْ وَ رَ ] (ع ص ) تأنیث محور. جفنة محورة؛ کاسه ٔ سپید کرده شده به کوهان و پیه . (آنندراج ).
-
چرخه تیر
لغتنامه دهخدا
چرخه تیر. [چ َ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) محور چرخ . (ناظم الاطباء).