کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محلاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محلاج
لغتنامه دهخدا
محلاج . [ م ِ ] (ع ص ) خر سبک و شتاب رو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). محلج . || (اِ) چوب که بدان نان را پهن و مدور سازند. (منتهی الارب ).وردنه و چوبی که بدان نان را پهن و گرد کنند. (ناظم الاطباء). || آهن حلاجی . (منتهی الارب ). || ابزاری آهنین ک...
-
جستوجو در متن
-
محالج
لغتنامه دهخدا
محالج . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ محلاج . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود.
-
محالیج
لغتنامه دهخدا
محالیج . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ محلاج . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود.
-
مرقاق
لغتنامه دهخدا
مرقاق . [ م ِ ] (ع اِ) آنچه بدان نان را تنک نمایند. (منت-ه-ی الارب ) (از اقرب الموارد). تیر نان . (دهار). تیر. تیرک . محلاج . وردنه .
-
وردنه
لغتنامه دهخدا
وردنه . [ وَ دَ ن َ / ن ِ ] (اِ) واردن . چوبک . شوبق [ معرب ] . تیرک . چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان ). تیر رشته بری . نفروج . (ناظم الاطباء). نغروج . (ناظم الاطباء). محلاج . مرقاق . (یادداشت...
-
فلخم
لغتنامه دهخدا
فلخم . [ ف َ خ َ ] (اِ) مشته ٔ حلاجان را گویند، و آن آلتی باشد از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان ). محلاج ندافان بود. (اسدی ) : گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی من بیایم که یکی فلخم دارم کاری .حکاک (از اسدی ).|| قفل صندوق . || دخم...
-
محلج
لغتنامه دهخدا
محلج . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) تخت حلاجی . محلجة. (منتهی الارب ). تخته ای که بر روی آن پنبه دانه را از پنبه سوا میکنند. (ناظم الاطباء). || آهن یا چوب که بر آن چرخ آب گردد. (منتهی الارب ). محور و آهن یا چوبی که بر آن چرخ آب میگردد. (ناظم الاطباء). || (ص ) ...
-
نخجد
لغتنامه دهخدا
نخجد. [ ن َ ج َ ] (اِ) ریم آهن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اسدی چ پاول هورن ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نخجذ. || آهن . نخجذ نیز گفته اند. (برهان قاطع). آهن . (صحاح الفرس ) : گر آهنگران شکر جود تو گویندبه کوره درون زر شود جمله نخجد. شمس فخری . || آن س...
-
کمان
لغتنامه دهخدا
کمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم ...