کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محضر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محضر
لغتنامه دهخدا
محضر. [ م َ ض َ ] (ع اِ) حضور. (غیاث ) (ناظم الاطباء).حاضر شدن . (آنندراج ). || وقت حاضر آمدن . (غیاث ). هنگام حاضر شدن . (ناظم الاطباء). || جای بازگشتن به آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای حاضر آمدن . (غیاث ). جای حاضر شدن . (ناظم الاطباء)....
-
محضر
لغتنامه دهخدا
محضر. [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) احضارکننده . که احضار کند. || گرزبردار. عصابردار. || سرهنگ و آردل . || آنکه به نزد قاضی کسی را میطلبد. (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
نیک محضر
لغتنامه دهخدا
نیک محضر. [ م َ ض َ ] (ص مرکب ) کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات ). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت . (فرهنگ فارسی معین ). || مهربان . خوش رفتار. نیک سیرت . خوش برخورد : ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک مح...
-
خوب محضر
لغتنامه دهخدا
خوب محضر. [ م َض َ ] (ص مرکب ) خوش محضر. خوش مجلس . خوش گفت و شنود.
-
خوش محضر
لغتنامه دهخدا
خوش محضر. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ض َ ] (ص مرکب ) خوش مجلس . آنکه حضورش ملال آور نیست . خوش نشست و برخاست . مقابل بدمحضر. || خوب ظاهر. مقابل خوش مخبر.
-
واژههای همآوا
-
مهذر
لغتنامه دهخدا
مهذر. [ م ِ ذَ ] (ع ص )مرد بیهوده گوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مهذار. مهذارة. بیهوده گوی . (از اقرب الموارد).
-
مهزر
لغتنامه دهخدا
مهزر. [ م ِ زَ ] (ع ص ) مرد زیان زده و مغبون در هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
محذر
لغتنامه دهخدا
محذر. [ م ُ ح َذْذِ ] (ع ص ) ترساننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
نیکومزاج
لغتنامه دهخدا
نیکومزاج . [ م ِ ] (ص مرکب ) نیک مزاج . (فرهنگ فارسی معین ). نیک محضر. خوش محضر. خوش مشرب .
-
خوش حضور
لغتنامه دهخدا
خوش حضور. [ خوَش ْ / خُش ْ ح ُ] (ص مرکب ) خوش محضر. خوش مجلس . خوب محضر. نیکومحضر.
-
محاضر
لغتنامه دهخدا
محاضر. [ م َ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ محضر. لغتی است مولد (از المعجم الوسیط).- محاضر شرع ؛ محاکم شرع . رجوع به محضر شود.|| ج ِ محضر، به معنی دفترخانه ها. رجوع به دفترخانه شود. || ج ِ محضر، رسیدگان به سوی آب . (ناظم الاطباء). || ج ِ حاضر. (آنندراج ).
-
محضری
لغتنامه دهخدا
محضری . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به محضر.- سند محضری ؛ سند که در دفترخانه ٔ اسناد رسمی و برطبق موازین قانونی تنظیم شود. رجوع به محضر شود.