کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محصل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محصل
لغتنامه دهخدا
محصل . [ م َ ص َ ] (ع اِ) جای حاصل شدن . (غیاث ).
-
محصل
لغتنامه دهخدا
محصل . [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع ص ) به دست آمده . حاصل کرده . به دست کرده . حاصل کرده شده . (غیاث ) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده . حاصل شده . یافته شده . فراهم کرده شده . (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).- م...
-
محصل
لغتنامه دهخدا
محصل . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ](ع ص ) تحصیل کننده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). متعلم . دانش آموز. شاگرد مدرسه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است . (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نک...
-
واژههای مشابه
-
محصل کردن
لغتنامه دهخدا
محصل کردن . [ م ُ ح َص ْ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تحصیل کردن . به دست آوردن : تا ارتفاع آن را جمله محصل می کنند. (سیاست نامه چ اقبال ص 122).
-
واژههای همآوا
-
مهصل
لغتنامه دهخدا
مهصل . [ م ُ ص َ ] (ع ص ) درشت اندام . ستبر. ضخیم . حمار مهصل ، خر سطبر و درشت اندام . (منتهی الارب ).
-
محثل
لغتنامه دهخدا
محثل . [ م ُ ث َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احثال : صبی محثل ؛ کودک بد خورش داده شده . کودک بد پرورانیده شده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
-
محثل
لغتنامه دهخدا
محثل . [ م ُ ث ِ ] (ع ص ) زنی که خورش ندهد کودک را و بد پروراند. (آنندراج ). || کسی که روزگار با وی موافقت نکند.
-
محسل
لغتنامه دهخدا
محسل . [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که بقدری که باید خود را خوار و زبون میکند. || آنکه خود را برمی اندازد. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
محصلین
لغتنامه دهخدا
محصلین . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِمُحَصِّل (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محصل شود.
-
محصلة
لغتنامه دهخدا
محصلة. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث محصل . رجوع به محصل شود. || زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب ). رجوع به محصل شود.
-
محصلی
لغتنامه دهخدا
محصلی . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ] (حامص ) عمل محصل . کار و شغل و مأموریت محصل در اجرای کار. (ناظم الاطباء). رجوع به مُحَصِّل و تذکرةالملوک (ص 10) شود. || ابرام و پافشاری و سختگیری در اجرای امری . || دانشجو بودن . طالب علم بودن .
-
ابوابجمعی
لغتنامه دهخدا
ابوابجمعی . [ اَب ْ ج َ ] (اِ مرکب ) دخل ها و دریافت های صاحب جمعی . وصولیهای مادرحسابی . مأخوذیهای محصل خراج و مانند آن .