کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محرابی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محرابی
لغتنامه دهخدا
محرابی . [ م ِ ] (ص نسبی ) آنکه اهل محراب و ملازم آن است .- زاهد محرابی ؛ پارسا که پیوسته ملازم محراب و مقیم محراب است : رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی . منوچهری . || نوعی از شمشیر. (غیاث ) (آنندراج ). قسمی از شمشیر. (ناظم ال...
-
جستوجو در متن
-
دیر درتا
لغتنامه دهخدا
دیر درتا. [ دَ رِ دُ] (اِخ ) این دیر در مغرب بغداد محاذی باب الشماسیه واقع است و مشرف بر دجله است دارای ساختمان زیبا و محرابی است که بسیار مرتفع است . (از معجم البلدان ).
-
چنبر دولابی
لغتنامه دهخدا
چنبر دولابی . [ چَم ْ ب َ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان و فلک : نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی رخ او چون رخ آن زاهد محرابی .منوچهری (از مسمطات ).
-
طهارت کردن
لغتنامه دهخدا
طهارت کردن . [ طَ رَ ک َ دَ ](مص مرکب ) پاک ساختن آدمی کالبد یا عضوی از اعضاء خویشتن را یا چیزهای دیگری را از پلیدیهای آشکارا و ظاهری : طَهور؛ طهارت کردن . (منتهی الارب ) : نماز در خم آن ابروان محرابی کسی کند که بخون جگر طهارت کرد.حافظ.
-
ریش تپه
لغتنامه دهخدا
ریش تپه . [ ت َپ ْ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) ریش محرابی . مورچپه . لحیانی . تپه ریش . پرریش . بلمه . ریشو. درازریش . بزرگ ریش . آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد نه بسیار بلند. مقابل کوسج . (یادداشت مؤلف ). رجوع به لحیانی و مترادفات دیگر شود.
-
سعید
لغتنامه دهخدا
سعید. [ س َ ] (اِخ ) کرمانی متخلص به محرابی . وی بشش پشت به شیخ برهان الدین معروف بشیخ زاده پسر شیخ العالم میرسد و او از نیمه ٔ دوم مائه ٔ هشتم اول مائه ٔ نهم میزیسته است . او راست : کتاب مزارات کرمان که در سال 925 هَ .ق . بپایان رسانده است .
-
سقلابی
لغتنامه دهخدا
سقلابی . [ س َ ] (ص نسبی ) منسوب به سقلاب که نام قوم و ولایت است : رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر اثر سبلت سقلابی . منوچهری .چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی فرودآید همی خله . عسجدی .بیست ویک خیلتاش سقلابی خیل دیماه را ...
-
کنشتی
لغتنامه دهخدا
کنشتی . [ ک ِ ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به کنشت : بتی رخسار او همرنگ یاقوت میی بر گونه ٔ جامه ٔ کنشتی . دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1277).سخن دوزخی را بهشتی کندسخن مزگتی را کنشتی کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 51).از چه سعید افتاد وز چه شقی شدعابد...
-
کشیش
لغتنامه دهخدا
کشیش . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) پیشوا و راهنمای ترسایان و عالم آنان . قسیس . (برهان ) (ناظم الاطباء). قس . (یادداشت مؤلف ) : از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شدزاهد محرابی و کشیش کنشتی . ناصرخسرو.کشیشان را کشش بینی و کوشش بتعلیم چو من قسیس دانا. خاقانی .وین ...
-
شقی
لغتنامه دهخدا
شقی . [ ش َ ] (از ع ، ص ) با شقاوت و قساوت قلب و سخت دل . || فقیر و تهیدست . || خوار و ذلیل و مستمند و بدبخت و بیچاره . (ناظم الاطباء). بداختر. مقابل سعید. مقابل نیک اختر : باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر. منوچهری .از ...
-
فتیله تاب
لغتنامه دهخدا
فتیله تاب . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) از درویشان اوایل قرن دهم هجری . محرابی کرمانی نویسد: مجذوبی بود که به درویش فتیله تاب مشهور شده بود و چنین میگویند که او تاجر بوده و ملت (مذهب ) مجوس یا آفتاب پرست داشت ، اما گاهی کلمه ای میگفت و گاهی نیز کفر میگفت و حق...
-
سعید
لغتنامه دهخدا
سعید. [ س َ ] (ع ص )نیک بخت . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مهذب الاسماء).ج ، سعداء. باسعادت و نیک بخت . ضد شقی . (ناظم الاطباء). خجسته . فرخنده . خجسته . همایون . مسعود : عید او باد سعید و روز او باد چو عیددور باد از تن و از جانش شیطان رجیم . فرخی .ع...
-
بیکند
لغتنامه دهخدا
بیکند. [ ب َ ک َ ] (اِخ ) نام شهری است که در روایات قدیم بنای آن را به جمشید نسبت دهند و گویند که سالها پایتخت افراسیاب بود و به کنگ دژ یا کندژ مشهور است . و آن در پنج فرسخی بخارا و سر راهی که نزدیک «فربر» به جیحون میرسد قرار دارد واکنون هم موجود است...
-
تپه
لغتنامه دهخدا
تپه .[ ت َپ ْ پ َ / پ ِ ] (اِ) کوه پست و پشته ٔ بلند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن را به فارسی دری تبره ، تبرک و گر بکاف فارسی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). هر جای از زمین که برآمده و گردباشد. (ناظم الاطباء). در ترکی تپه (ب...